مرحله دوم عملیات بیت المقدس شروع شد. در آغاز عملیات شرکت نداشتیم، ولی یگانهایی را که به خط میرفتند میدیدیم و پای بی سیم خبرها لحظه به لحظه میرسید. قرارگاههای فتح و نصر روز شانزده اردیبهشت به طرف مرز عراق پیش رفتند. سر راه این دو قرارگاه تانکها و نفربرهای زیادی وجود داشت. یگانهای قرارگاه فتح در همان ساعت اولیه از جاده عبور کردند و با در هم کوبیدن نیروهای زرهی دشمن به سوی دژهای مرزی عراق حرکت کردند و به دژها رسیدند.
قرارگاه نصر دوباره به دلیل تأخیر در حرکت نتوانست به دژهای مرزی برسد و با قرارگاه فتح الحاق کند. قرارگاه نصر با پاتکهای سنگین دشمن دچار بحران شدیدی شد. بچههای لشکر حضرت رسول(ص) مردانه میجنگیدند. میگفتند خود حاج همت آرپی جی برداشته و میجنگد. متوسلیان، تنها با یک بیسیمچی توی مرز بود و فرماندهی میکرد. نبرد سختی بین یگانهای قرارگاه نصر و نیروهای زرهی عراق در گرفته بود. نیروهای ایرانی و عراقی چنان به هم نزدیک شده بودند که یک بسیجی توی تانک فرمانده زرهی نارنجک میاندازد، فرمانده زخمی عراقی را اسیر میگیرد و میآورد.
دوستان میگفتند در همان اوضاع، گرد و غباری منطقه را فرامی گیرد، هوا تاریک میشود، در تاریکی قدرت مانور عراق کمتر و قدرت عملیات ما بیشتر میشود و با یک حمله شجاعانه غائله به نفع ایران به نتیجه میرسد. وقتی نیروهای ایرانی به مرز رسیدند، عراق گیج شد که ما کدام سمت میخواهیم برویم. میخواهیم به شرق بصره برویم یا خرمشهر؟ چون نیروهای ما جاده را هم گرفته بودند. لشکرهای ۵ و ۶ دشمن که در منطقه شمال عملیات بودند در محاصره قرار گرفتند و عراق به ناچار این دو لشکر را به طرف مرز عقب کشید. منطقه وسیعی در حوزه قرارگاه قدس خودبه خود آزاد شد.
با پیشروی نیروها و آزاد شدن جاده سراغ شهدایمان رفتیم. آنجا مواجه با صحنه دردناکی شدیم. شهدا همه در کف دشت افتاده بودند. بچهها یک هفته زیر آفتاب چهره هایشان سوخته و ورم کرده بود. قاسم داخل زاده، ابراهیم قاطعی و حسن طاهریان کنار همدیگر شهید شده بودند؛ سینه و پاهایشان تیر خورده بود. صالح يوسفیاصل در حالی که از خاک صحرا یک پناهگاه چند سانتی متری برای خودش درست کرده بود، همانجا شهید شده بود. این صحنهها تا آخر عمر فراموش نشدنی است. شهدا را پشت چادرها آوردند. احمد فروزنده به خویشتنداری معروف بود. میگفتند اصلا احساسات ندارد. هنوز هم بچهها ایشان را آدمی قوی دل میشناسند. آن روز همین احمد فروزنده با دیدن این صحنه زارزار گریه میکرد. صبح مرحله دوم عملیات، پدر یکی از بسیجیها، از شهرستان به مقر تیپ آمد. تعجب کردیم چطور خودش را به منطقه عملیاتی رسانده است. سراغ عبدالرضا موسوی را گرفت. رضا پشت چادر تدارکات بود. به او گفته بود بچهام در تیپ شماست، دلم شور میزند، آمدم او را ببینم. رضا اسمش را پرسیده و گفته بود او را میشناسم، میروم پیدایش میکنم، با خودم میآورم او را ببینی. رضا یک موتور پرشی داشت. در این مدت فقط با موتور به خط میرفت و بچهها را هدایت میکرد. رضا رفت پشت سرش. آمبولانسی حرکت میکرد که زخمیها را به عقب میبرد. چیزی نگذشته بود که گفتند رضا شهید شد! در مسیر رفت یک هواپیمای عراقی جاده را بمباران میکند و یکی از بمبها کنار او منفجر میشود. ترکشهای بمب، کتفش را کنده، شکمش را پاره کرده و دل و روده اش را بیرون ریخته بود. یک طرف بدنش سالم بود، انگار آرام خوابیده است. شهادت رضا داغ سنگین تری وارد کرد.
سید عبدالرضا مظلوم بود چون بعضی از بچهها نمیتوانستند او را درک کنند. رضا آدم تحصیل کرده و نفر نهم یا دهم دانشگاه تهران پیش از انقلاب بود. مبارزی بود که وقتی بچههای گروه منصورون مثل محمد جهان آرا و اسماعیل دقایقی دستگیر و عدهای فراری میشوند، یکی از لیدرهای اصلی جریان هدایت انقلاب در خرمشهر میشود. بچههای هجده نوزده ساله که با مسائل سیاسی آشنایی نداشتند او را متهم میکردند که میخواهد سپاه را امتی کند، در حالی که اصلا این طور نبود. رضا آدم روشنفکری بود. اما بعضی بچهها هضمش نمیکردند و با حرفهایشان او را میرنجاندند. در مورد شمخانی و محسن رضایی هم از این حرفها میزدند.
پیکر رضا را به سردخانه بیمارستان طالقانی آبادان بردند. پدر، مادر همسر، خواهران و دیگر اعضای خانوادهاش آمدند. همسرش، خانم صدیقه زمانی از خواهران مبارز خرمشهری پیش از انقلاب بود که با فاطمه خواهرم همکلاس بود و به خانه ما رفت و آمد داشت. رضا خانهای در خیابان پرویزی آبادان اجاره کرده بود. با اینکه خطرناک بود و زیر توپخانه عراق قرار داشت مدتی با همسرش آنجا زندگی میکردند. دختر کوچولوی رضا، فاطمه خانم که الآن پزشک شده همراهشان بود. حدود سی نفر، تشییع جنازه مظلومانه و غریبانه ای را در گلزار شهدای آبادان برگزار کردیم. آقای اراکی در مراسم حضور داشت. وقتی رضا را در قبر میگذاشتیم آقای اراکی صحبت کرد. در این هنگام دو هواپیمای عراقی از مرز خسروآباد آمدند و در ارتفاع پایین از بالای سر ما گذشتند. صدای غرش هواپیماها چنان وحشتی ایجاد کرد که خانمها جیغ کشیدند و مردها پراکنده شدند. پس از رفتن هواپیماها، مراسم را ادامه دادیم. آقای اراکی دوباره مشغول صحبت شد. لحظه آخر، خانوادهاش میخواستند با رضا وداع کنند. رضا را طوری قرار دادیم که طرف سالمتر صورتش را ببینند. داشتیم روی جنازه خاک می ریختیم که دیدم هواپیماها از دور به طرف ما میآیند. نگران شدم این بار بخواهند بمباران کنند. سریع میکروفن را از دست آقای اراکی گرفتم، گفتم بخوابید روی زمین، پراکنده شوید! همه به طرفی رفتند و روی زمین دراز کشیدند. بچهها میگفتند موقع عبور هواپیماها تیر بارشان کار میکرد.
هر روز چند تشییع جنازه برگزار میشد. شهدای شهرستانی را به شهرستانهای محل سکونت خانوادههایشان فرستادیم. بعضیها را هم بنا به وصیت خودشان یا درخواست خانواده هایشان در گلزار شهدای آبادان دفن کردیم. یکی از دردناک ترین تشییع جنازهها تشییع اسماعیل خسروی بود. اسماعیل در مقاومت خرمشهر در گروه ما بود و زخمی شد ولی باز در این عملیات شرکت کرد. او معاون بهمن اینانلو در تدارکات بود. داشت مهمات به خط میرساند که شهید شد. وقتی جنازه اش را آوردند خانمش باردار بود و با آن شرایط آمد. همسر اسماعیل خسروی، خانم رباب حورسی خودش رزمنده شجاع و مقتدری بود که در منطقه جنگی زندگی میکرد. از دخترانی بود که در مقاومت خرمشهر مسلحانه میجنگید. در جابه جایی مهمات بهداری و پرستاری فعال بود. پیش از آن در زمان انقلاب هم ایشان را در تظاهرات ضد رژیم شاه میدیدم. بعد از سقوط خرمشهر با اسماعیل ازدواج کرد. خانم حورسی بالای سر اسماعیل آمد، با دستمال خونها و گلهای روی صورت اسماعیل را پاک میکرد و میگفت: «عزیزم، برو به سلامت، برو مرا هم شفاعت کن» این صحنه اشک همه را در آورد. گاه میگفت: «با این بچه به تنهایی چه کار کنم؟ ولی قول میدهم خوب بزرگش کنم.»
مرحله سوم عملیات بیت المقدس بلافاصله بعد از مرحله دوم، روز نوزده اردیبهشت شروع شد. خرمشهر باید آزاد میشد تا مردم نتیجه عملیات بیت المقدس را لمس میکردند. تیپ ما با چهار گردان در مرحله سوم وارد عملیات شد. مأموریت ما عبور از سیل بند بیرون خرمشهر و رسیدن به نهر عرایض بود. بچهها نرسیده به نهر، توی دشت با دشمن درگیر شدند. آنجا اتفاقی افتاد. دو گردان از تیپ ما قرار بود با هم حرکت کنند. یک گردان جلو افتاد و با عراقیها درگیر شد. در تیراندازی بین نیروهای خودی و دشمن تیرهای رسام عراقیها از کنار و بالای سر بچهها رد میشد و به طرف گردان پشت سر میرفت. بچه های گردان پشت سر به گمان اینکه دشمن جلوی آنهاست شروع به تیراندازی به طرف گردان جلویی کردند. صدای بیسیم از طرف گردان جلو درآمد که با عراقیها درگیر شدیم. گردان پشت سر آنها هم میگفت با عراقیها درگیریم عبدالله به گردان عقبی میگفت نیروی خودی جلوی شماست. گردان اولی هم میگفت از عقب دارند ما را میزنند. عبدالله سعی کرد آنها را با هم هماهنگ کند، دید نمیشود. یک سکوت رادیویی داد. گفت هیچکس صحبت نکند، کسی هم تیراندازی نکند. بعد به گردان جلویی گفت تیراندازی کنند، عراقیها که جواب دادند گردان بعدی متوجه شد تیرهایی که به طرفشان میآید از عراقی هاست. بلافاصله به گردان عقبی گفت خودشان را به گردان جلویی برسانند.
تیپ حضرت رسول (ص) کنار ما و ۷ ولی عصر (عج) سمت راست ما بود. همه به طرف مرز و نهر عرایض پیشروی کردیم. دشمن سرسختانه میجنگید. هیچکدام از یگانها به اهداف خودشان نرسیدند. اگر بعضیها هم رسیدند نتوانستند خطشان را نگه دارند. دشمن با توپ ۲۳ میلیمتری که یک توپ ضد هوایی است، نیروهای پیاده ما را میزد. زمین صاف بود هیچ جاده ای هم نبود. عملیات، شب دوم متوقف شد. فرمانده هان و نیروهای بسیجی از نفس افتاده بودند. نیروی تازه نفسی نبود جایگزین شود. تیپ ما، ۲۲ بدر، از شش گردان مرحله اول به چهار گردان و حالا پس از مرحله سوم به یک ونیم گردان کاهش پیدا کرد. در ششصد متری نهر عرایض بچهها زمین گیر شدند و همانجا مقاومت کردند. گاهی در نوشتهها و فیلمها عراقیها را ترسو و ذلیل معرفی میکنند. این حرف بی اساسی است. عراقیها آدمهای لجبازی هستند؛ هم در زندگیشان، هم در جنگیدنشان. با وجود اینکه فشار بچهها خیلی زیاد بود و خودشان را تا پای خاکریز میرساندند، ولی آنها دست برنمیداشتند. انصافا در بین کشورهای عربی، یکی از جنگجوترین کشورها مردم عراق هستند. به خصوص آن روز که یک فرمانده دیکتاتور مثل صدام پشت سرشان بود. صدام کسی بود که در نوجوانی دایی خودش را کشته بود. صدامی که هرکس از جنگ می گریخت اعدامش میکرد خودش به جبهه می آمد و فرماندهی میکرد. حالا عراقیهایی که هم جنگجو بودند، هم فرمانده دیکتاتوری مثل صدام داشتند در مقابل ما با همه توان میجنگیدند تا به دست ارتش خودشان اعدام نشوند. انصافا بچههای ما مردانه و شجاعانه با چنین قوایی میجنگیدند و به آنها چیره میشدند.
مرحلهسوم از نوزده اردیبهشت تا اول خرداد، سیزده روز از عملیات گذشته بود که فرماندههان ما به دنبال راهی برای نفوذ به خرمشهر بودند. عراق چند لایه دفاعی برای خرمشهر ایجاد کرده بود. صدام مطمئن بود خرمشهر به هیچ وجه سقوط نمیکند. او در یک سخنرانی گفته بود بصره روی بالشت خرمشهر آرمیده، اگر ایرانیها خرمشهر را بگیرند کلید بصره را به آنها میدهم. هر چه از زمان عملیات میگذشت نیروهای بسیجی خستهتر و زیر بمباران هواپیماها و توپخانهها تلفات بیشتری میدادند. بدترین حالت برای نیروهای پدافندی این است که در خط باشی و روی سرت آتش بریزند. هر قدر حمله کنی نیرو جسورتر و حمله و شجاعتش بیشتر میشود. هرچه در حالت پدافندی و شکست میماندیم، روحیهها تضعیف میشد. در نهایت قرارگاه مرکزی کربلا با طرح و برنامه مشخصی تصمیم گرفت با چند گردانی که از رزمندگان باقی مانده بود از جاده اهواز خرمشهر و نوار مرزی به سوی شلمچه حرکت کنند. اینجا شاید یکی از ضعیفترین نقاط عملیاتی دشمن بود. طراحهای عملیات قصد نداشتند به طور مستقیم به طرف خرمشهر بروند. طرح این بود که پس از رسیدن به جاده شلمچه، خودشان را به رودخانه اروند برسانند و خرمشهر را محاصره کنند. در مرحله نهایی، نیروها از نهر عرایض عبور کردند و به طرف اروند رفتند.
آخرین نقطه برای محاصره کامل دشمن، پاسگاه خین بود که عراقیها در آنجا مقاومت شدیدی میکردند. روز اول خرداد در ادامه مرحله سوم یا آغاز مرحله چهارم، حسن باقری به حاج عبدالله گفته بود به کوت شیخ برود، وضعیت عراقیهای داخل خرمشهر را ببیند و گزارش بدهد. چهار صبح، عبدالله با یک راننده و یک بیسیمچی به کوت شیخ میرود تا از بالا، وضعیت عراقیها را در داخل شهر بررسی کند. عبدالله روی پشت بام هتل نیمه ساخت کوت شیخ شروع به دیده بانی میکند، گزارش میدهد که اینجا شهر آرام است. تعداد محدودی خودرو رفت و آمد میکنند و از تانک و نفربر و زرهی دشمن تحرکی دیده نمیشود. عراقی ها او را در حین دیده بانی میبینند و چند خمپاره به طرفش شلیک میکنند. از پشت بام پایین میآید توی حیاط هتل یک گلوله خمپاره ۶۰ کنارش به زمین میخورد و ترکش هایش شکم و کمر و ریه اش را مجروح میکند. او را با آمبولانس به بیمارستان طالقانی میبرند. در بین راه نمیتوانسته نفس بکشد. یکی از بچهها بالای سرش بوده و دهان به دهان تنفس میدهد. لحظهای که وارد بیمارستان طالقانی میشوند یک پزشک جراح در حال خارج شدن از بیمارستان بوده، وقتی عبدالله را در این وضع میبیند، سریع میگوید او را به اتاق عمل ببرند. همان موقع، در مرحله نهایی نیروهای تیپ ما از نهر عرایض عبور کردند تا اینکه بالاخره مقاومت عراقی ها در خین در هم شکست.
صبح روز سوم خرداد آخرین تلاشهای نیروها به سوی اروند شروع شد. بچههای تیپ محمد رسول الله(ص) خودشان را به اروند رساندند و از جاده شلمچه پل نو را تصرف کردند، از در «فیلیه» وارد محوطه مسیر اداره بندر شدند و عقبه دشمن بسته شد. صبح سوم خرداد بچهها از کوت شیخ گزارش دادند عراقیها لب رودخانه آمدهاند، دارند پرچم سفید تکان میدهند، میخواهند تسلیم شوند. احمد فروزنده این خبر را به حسن باقری گزارش داد. حسن گفت: «بروید ببینید آنجا چه خبر است.» من، احمد فروزنده، فتح الله افشاری، ایاد حلمیزاده و یکی دو نفر دیگر از بچهها به کوت شیخ رفتیم. سمت راست کوت شیخ و پل خرمشهر، روبه روی منطقه محرزی یک هتل جهانگردی بود که عراقیها به عنوان مقر از آن استفاده میکردند. دیدیم عدهای از عراقی ها زیر پیراهنیهایشان را درآورده و تکان میدهند. احمد گفت: «یکی از بچه ها برود آن طرف، ببیند چه میگویند؟» یکی گفت: اینها دارند کلک میزنند میخواهند ما را وسط رودخانه بزنند. گفت: «مگر چند نفر را میتوانند بزنند؟» ایاد حلمی زاده گفت: «می روم آن طرف ببینم چه میگویند.» یک بی سیم از احمد گرفت، گفت اگر مرا زدند، معلوم است میخواهند کلک بزنند. سوار قایق شد سکان را دستش گرفت و به طرف آنها حرکت کرد. جمعیتی از عراقیها آن طرف رودخانه ایستاده بودند. دل تو دلمان نبود. هرچه به آنها نزدیک میشد، دلهره ما بیشتر میشد. با دوربین نگاه میکردم دیدم از قایق پیاده شد. عراقیها دورهاش کردند و تک تک با او دست دادند چهار نفرشان را سوار قایق کرد و آورد، گفت: «اینها همه میخواهند تسلیم شوند.» هرچه قایق در آنجا داشتیم با بچهها فرستادیم. رفتند آنها را سوار کردند و آوردند. بعضی از عراقیها ساک داشتند. داخل ساکها جواهرات و زیورآلات مردم خرمشهر بود! نمیدانستند این اشیاء در اسارت به دردشان نمیخورد. شاید فکر میکردند از این طرف رودخانه یکراست به خانههایشان میروند. همان موقع قرارگاه فتح با تیپ امام حسین(ع) با حدود هفتصد نفر از رزمندگان اصفهانی از غرب خرمشهر به ورودی شهر رسیدند. آنها در آخرین در اداره بندر که به آن فيليه میگفتیم، با عراقی ها درگیر شدند. با رسیدن تیپ ۳۳ المهدی، ۳۴ امام سجاد و تیپ سه لشکر ۷۷ خراسان به کرانه اروندرود، نیروهای عراقی که عقبه شان بسته شده بود، راهی جز تسلیم نداشتند. عدهای از آنها هم به آب زده بودند تا شناکنان به آن طرف اروند فرار کنند. وقتی بچهها به اسکله های اداره بندر رسیدند انبوهی از کلاه آهنی لباس، فانسقه و اسلحه روی اسکلههای خرمشهر ریخته بود. در آنجا عراقیها لخت شده وارد اروند شده بودند. بسیاری از آنها در رودخانه وحشی اروند غرق شدند.
بچهها به طرف عراقیهایی که توی رودخانه و نزدیک ساحل خودشان بودند تیراندازی نمیکردند. بیشتر به گرفتن اسیر و جمع کردن اسلحه و غنائم پرداختند. با فتح الله افشاری با قایق در آن طرف ساحل پیاده شدیم. از ذوق و شوق در پوست نمیگنجیدم. عصا دستم بود و اسلحه بر دوشم.
از خرمشهر به بیمارستان طالقانی آبادان، سراغ عبدالله رفتیم. عبدالله وقتی به هوش میآید اولین صدایی که میشنود صدای مادرم بوده. میگفت: «در حال بیهوشی و بیداری صدای ننه را شنیدم که عبدالله بیدار شو عزیزم خرمشهر آزاد شد، ننه بیدار شو.» اولین کسی که خبر آزادسازی خرمشهر را به عبدالله میدهد، مادرم بود. عبدالله چشمهایش را که باز میکند میبیند مادرم بالای سرش نشسته، اشک میریزد و میگوید: «ننه قربونت برم، دورت بگردم، خدا را شکر که زنده ماندی و داری آزادی خرمشهر را میبینی.» وقتی به بیمارستان طالقانی رسیدم مادرم تا مرا دید زد زیر گریه که «ننه، خرمشهر آزاد شد غلامرضای عزیزم نیست که ببیند، محمد جهان آرا نیست که ببیند رضا موسوی نیست، عزیزانم نیستند.» همین طور میگفت و گریه میکرد.
انتهای پیام