زبان این داستان اول شخص است و شهید جمهور در این کتاب، روایتگر زندگینامه خویش است؛ در گام آخر داستان به صورت سوم شخص، آن شب طولانی حادثه دردناک بالگرد را که همه مردم ایران چشم انتظار خبری از رئیس جمهور و همراهانش بودند حکایت میکند.
«مادرم دستانم را محکم گرفته بود تا در میان جمعیت گم نشوم. صحن به صحن را طی کردیم تا به کفشداری رسیدیم. روبه روی کفشداری ایستاد، جملهای را زیر لب گفت و قطرات اشکی که انگار از قلبش برمیخواست روی صورتش جاری شد. کفشهای کهنهمان را به کفشداری داد، خم شد پیشانیام را بوسید و گفت: سید ابراهیم! اینجا امنترین نقطه دنیاست، هر وقت دلت گرفت، مشکلی داشتی و درهای دنیا به رویت بسته شد به اینجا بیا.
_ مادرجان! اینجا چه کسی دفن شده؟
_ کسی که هرچه ما داریم به برکت وجود اوست.
_ فقط هرچه ما داریم؟
_ نه پسرم! هرچه همه دارند به برکت صاحب این حرم هست.
_ مادر! دلم برای پدر تنگ شده.
_ صاحب این حرم، از پدر هم برای تو دلسوزتر و مهربان تر است.
_ با رفتن پدر تکلیف ما چه میشود؟
_ امام رضا همیشه حواسش به ما هست.
پس از آن، لباسی را که تا کرده بود از زیر چادر درآورد و با لبخندی پر از مهر گفت: پسرم! دوست دارم بعد از پدرت، این پیراهن طلبگی را همیشه بپوشی.
مادر مشغول به صحبت بود که خادمی چراغ به دست از کنار ما عبور کرد و من که نگاهم به او گره خورده بود، به چشمان مادر نگاه کردم و گفتم: مادر! من دوست دارم طلبه و مثل این آقا خادم امام باشم.»
انتهای پیام