باباحسین سلام... منم زینب! دختر کوچولوت. امیدوارم که حالت بهتر شده باشه... میدونم که تو کُمایی، اما میدونم که میدونی که دخترت اومده تا قولی که به خودت و به من داده بودی رو بهش عمل کنم... بهم قول داده بودی که امسال با همدیگه میایم پیادهروی اربعین...، اما حالا شما بیهوش روی تخت بیمارستان افتادی و من اومدم تا کار نیمهتموم شما رو تموم کنم.
میخوام جملههای اول این نامه رو همون جوری که عمو ابوالفضل گفت برات بنویسم.. عمو گفت: «برای بابا بنویس ما الان نجفیم. اومدین زیارت و پابوس مولا و بعدش به سمت ارباب حرکت میکنیم.» ... بهش گفتم: «عمو! این جملهها خیلی برای من گندست!» .. عمو گفت: «هر زائر اربعین که قصد میکنه پیاده مسیر عاشقی رو بره اینقدر بزرگ شده که بتونه حرف و جملههایی بیشتر از سنش رو بگه... یادت نمیاد که باباحسین همیشه حضرت علی (ع) رو مولا صدا میکرد زینب جان؟...»
بجز اشکی که از چشمام جاری شده بود و سری که به نشونه تأیید بالا پایین میرفت؛ انگار زبونم بند اومده بود..
باباحسین، دیشب حرم حضرت علی (ع) رو همراه عمو زیارت کردیم... بعد عمو گفتش که: «بریم هتل استراحت کنیم که فردا با انرژی پیادهروی رو شروع کنیم.» ... بهش گفتم که: «من نمیخوام از اینجا تکون بخورم!» ... عمو بدون اینکه بخواد حتی یه کلمه دیگه حرفی بزنه گفت: «هر جور که زینب عمو میخواد...»
رفتیم یه گوشه دنج توی حیاط صحنِ بزرگ حرم حضرت علی (ع) نشستیم... تموم شب من فقط با چشمام زل زده بودم به گنبد و مناره بارگاه حضرت علی (ع) و داشتم برات دعا میکردم... حتی براس حضرت نامه نوشتم... میخواهم این نامه رو برای شما هم بنویسم...
سلام حضرت علی (ع) ... یا به قول بابام سلام مولا... آخه بابام همیشه شما رو مولا صدا میکنه... خیلی خوشحالم که برای اولینبار اومدم زیارت شما... قراره که همراه عمو ابوالفضلم برای اولین تجربه پیادهروی اربعین عازم بشیم... میدونید قرار بود که بهجای عموم؛ باباحسینم اینجا باشه...، اما بابام...
راستی نگفتم بابام کیه! اسم بابام حسینه... برقکاره... روز اول محرم که میخواست سیمکشی تکیه محلهمون رو انجام بده، برق میگیردش و از روی داربست میافته... الانم رو تخت بیمارستان توی کماست... باباحسینم بهم قول داده بود که امسال با همدیگه میایم پیادهروی اربعین...، اما حضرت علی (ع)؛ آقا؛ مولا؛ از شما خواهش میکنم که بابای منو بهم برگردونید... باباحسینم خیلی آدم خوبیه.. اون بهترین بابای دنیاست.. همیشه سعی میکنه که به همه کمک کنه... حتی قبلاز اینکه من به دنیا بیام، مامان فاطمهام میگفت که کارای برقکاری تکیه محلهمون و حتی چند تا تکیه دیگه رو باباحسین انجام میداد.
بابام فقط اسمش حسین نیست! عاشق پسر شما هم هست! بهم قول داده بود که بعد از اینکه به سن تکلیف رسیدم من رو میاره پیادهروی اربعین... قرار بود که امسال بیاییم اما...
التماست میکنم آقا... حضرت علی (ع) التماست میکنم که بابای من رو به من برگردونی... میدونی من ایرانیام... مسلمونم... شیعهام و برای ما شما خیلی جایگاه بزرگی دارید... همه ما ایرانیها هروقت میخوایم کاری رو انجام بدیم؛ از یه بلند شدن ساده از روی زمین تا کارای خیلی بزرگِ بزرگ، همیشه اولین جمله مون بعد از اسم خدا، آوردن اسم شماست و ذکر «یاعلی»، «یا علی»، «یاعلی» هست...
داشتم میگفتم؛ یکی دیگه از افراد خانواده شما که ما ایرانیها عاشقانه اون رو دوست داریم، پسر شما امام حسینه (ع) ...
حضرت علی (ع)؛ بابام همیشه میگفت که عشق ایرانیها به حضرت محمد (ص) و خانواده پیغمبر خیلی بالاتر از مسلمون بودنه... حالا از صمیم قلب از شما میخوام که به من و مامانم... به خانواده ما کمک کنید تا باباحسینم شفا پیدا کنه...
میدونم که جای شما نزدیکِ نزدیک خداست... پس میخوام که صدای من رو به خدا برسونید.. البته من جداگانه با خود خدا همیشه موقعی که نماز میخونم صحبت میکنم... ولی اینبار دارم از شما هم خواهش میکنم که پیام من؛ زینب رو به خدای مهربون برسونید...
دیدی باباحسین؛ همون جوری که بهم گفته بودی و یاد داده بودی که با زبون خودم و خیلی ساده با خدا صحبت کنم با ائمه صحبت کنم، این نامه رو هم برای حضرت علی (ع) نوشتم...
نامه رو روی یه تخته بزرگ و پارچه سبزی که توی اول جاده پیادهروی نزدیک اولین عمود گذاشته بودن چسبوندم و دستمو دوباره بردم بالا و از خدا، از حضرت علی (ع) و از خود امام حسین (ع) کمک خواستم تا توی مسیر پیادهروی کمک حال من و عمو باشه و نذر شما رو هم قبول کنه...
عمو ابوالفضل هم خوبه... به قول خودش داره به سفارش مامان عمل میکته و نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره!. اما باباحسین این رو به خودش نگفتم؛ اما دارم به شما میگم... از اول سفر عموابوالفضل انگار یه آدم دیگهست... از اون عموی خوشحال و پرانرژی دیگه کمتر میشه سراغ گرفت... مدام توی خودشه... خیلی وقتا بدون اینکه متوجه بشه که من دارم میبینمش، داره گریه میکنه... میدونی، اونم خیلی دلش برای شما تنگ شده و مدام هر کاری که میکنه یا قراره که با همدیگه انجام بدیم میگه «جای باباحسینت... یا جای داداش خالیه!» ...
دیشب که با مامان صحبت کردم و گفتش که نامه اولم رو که برات خونده، انگار یه حسی بهش گفتش که باباحسین داره صدای دخترشش، زینب رو میشنوه...، اما من ایمان دارم که نامههایی که برات مینویسم و مامان برات میخونه رو با وجود اینکه بیهوش روی تخت هستی، میشنوی!
خب حالا دیگه باید برم که همراه عمو ابوالفضل برای شروع پیادهروی آماده بشم و همونجوری که شما گفته بودی باباحسین این پیاده روی رو با سلام به امام عاضقها حضرت امام حسین شروع میکنم... «بسمالله الرحمن الرحیم؛ السَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ...»
خیلی دوستت دارم باباحسین جونم... تا نامه بعدی خداحافظ... از طرف دخترت، زینب!