صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

بازار

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۲۷۷۳۹۵
تاریخ انتشار : ۳۱ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۲:۲۱
نگاهی به زندگی‌نامه شهدا/ 28

اسحاق اسدی جیزآبادی در سال 1363 در عملیات بدر و در منطقه هورالهویزه هنگام درگیری با دشمن مفقود و سال 1368 شهادتش اعلام شد، مزار این شهید بزرگوار در زادگاهش باخرز واقع است. 

به گزارش ایکنا و به نقل از روابط‌ عمومی اداره‌‌کل بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان‌‌رضوی، حاج اسحاق اسدی فرزند محمد و مرجان، پنجم فروردین سال 1332 در روستای جیزآباد از توابع شهرستان باخرز به دنیا آمد، پس از اتمام تحصيلات ابتدایی و راهنمایی به علت نبود دبیرستان در روستا و همچنین نداشتن هزينه تحصيل در شهرستان باخرز، ترک تحصیل کرد و مشغول به كار شد. 
 
تابستان‌ها به اصفهان می‌رفت و در کوره‌های آجرپزی کار می‌‌کرد و با این‌که کارش سخت و طاقت‌فرسا بود، اما در نحوه انجام کار زبان‌زد خاص و عام بود. هنگامی‌که ماه مبارک رمضان با تابستان مصادف می‌شد، در حالی که در کوره‌های آتش کار می‌کرد روزه‌اش هرگز ترک نمی‌شد، وی به کارگران ضعيف، سالمند و بی‌بضاعت کمک و مشکلات آن‌ها را حل می‌کرد، او بیشتر درآمد خود را در اختیار افراد نیازمند قرار می‌داد، طوری‌که سال‌ها بعد از شهادت، خانواده‌اش اقساط وام‌هایی را پرداخت می‌کردند که وی برای افراد بی‌بضاعت از کمیته‌ امداد امام خمینی ضمانت کرده و از این محل برای آن‌ها دام خریداری کرده بود تا وضعیت معیشتی آنان بهبود یابد. با این‌که پدرش مخالف رفتن او به سربازی در ارتش شاهنشاهی بود، اما اسحاق فراگیری آموزش‌های نظامی را واجب و ضروری می‌دانست.
 
وی در سال 1354 به خدمت سربازی رفت و در سال 1356 آن را به پایان رساند. در طول مدت سربازی آموزش چتربازی را گذراند و مؤفق به اخذ گواهینامه چتربازی شد و در همان دوران مسئول یک تیم بود که در چتربازی، تیراندازی، دو میدانی و عملیات چریکی در سطح کشور مقام دوم را کسب و خودش رتبه اول را به‌دست آورده بود.
 
او در فعالیت‌های انقلابی حضوری فعال داشت و در جلسات محرمانه‌ای که در اصفهان انقلابیون را تربیت می‌کردند شرکت می‌کرد و دیگران را نیز با راه امام و انقلاب آشنا می‌کرد، یکی از کارهایش در زمان انقلاب این بود که برادران یعقوبی و کلاهدوز را جهت سخنرانی با موتور سیکلت به روستاهای باخرز می‌برد تا مردم روستاها را ارشاد کنند و بلافاصله قبل از رسیدن ژاندارم‌ها آن‌ها را به روستایی دیگر می‌برد تا به دست ساواک نیفتند.
 
وی با رضوان اسدی ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۴ فرزند، سه دختر و یک پسر است.  بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در شهرستان باخرز با تشکیل کمیته، کار حراست از شهر را شروع کرد و پس از تشکیل سپاه پاسداران به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه اعزام شد، وی مسئولیت‌های مختلفی در جبهه‌های نبرد به عهده داشت، ابتدا مسئول خط بود، در سال ۱۳۶۰ در تیپ امام موسی کاظم(ع) دستیار تیپ بود و از سال 1361 تا 1363در واحد عملیات سپاه تایباد، جانشین واحد عملیات بود، وی در سال 1361 به دلیل خدمات برجسته‌ای که داشت از سوی سپاه به زیارت خانه خدا و حج تمتع اعزام شد. 
 
از آبان سال 1363 در لشکر پنج نصر فرماندهی گروهان را به عهده داشت و پس از آن در همان لشکر جانشین فرمانده گردان شد و سرانجام به فرماندهی گردان ارتقا یافت. وی در سال 1363 در عملیات بدر و در منطقه هورالهویزه هنگام درگیری با دشمن مفقود و سال 1368 شهادتش اعلام شد، مزار این شهید بزرگوار در زادگاهش واقع است. 
 
 به نقل از برادر شهید 
 
یک روز که مشغول کار بودیم از اخبار رادیو اعلام کرد که امام خمینی(ره) فرموده بعد از اتمام تبعيد به ایران باز خواهند گشت، اسحاق با شنیدن این خبر بيل را به طرفی پرتاب کرد و سمت رادیو رفت و صدای رادیو را بلند کرد و در حالی که اشک می‌ریخت به زمین چشم دوخت، به طرفش رفتم و پرسیدم: برادر! چه شده؟ چرا این قدر منقلب شدی؟ 
 
اسحاق برای من که تا آن زمان امام را خوب نشناخته بودم، مختصری درباره ایشان صحبت کرد و گفت: دیگر نه سؤال كن و نه با کسی در این باره حرفی بزن.  پاییز سال 1357 فرا رسید. اسحاق در روستا با تعدادی از جوانان در منازل جلساتی برگزار و آن‌ها را ارشاد و راهنمایی می‌کرد و در همان جلسات مخفیانه بود که هم امام و هم برادرم را خوب شناختم. 
 
به نقل از ضوان اسدی (همسر شهید)  
 
وقتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد، اسحاق رفت و ثبت نام کرد، حتی چند نفر از اهالی روستای خودمان را تشویق کرد که بیایید اسمتان را برای سپاه بنویسید که یکی از آن‌ها برادر بزرگم بود که اسحاق به او گفت: اسم پسرت را هم بنویس و برادرم همین کار را کرد و اسم پسرش را در سپاه نوشت. بعد از او برادر کوچکترم و بسیاری از افراد دیگر از اهالی جیزآباد در سپاه ثبت نام کردند، غیر از آن‌ها فامیل، همسایه‌ها و ... همه با تشویق اسحاق، سپاهی شدند.
انتهای پیام