صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

بازار

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۲۹۷۰۵۵
تاریخ انتشار : ۰۷ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۶:۱۷

میان غبار داغ جاده‌ای که به کربلا می‌رسد سایه‌ای از بهشت پهن شده است؛ جایی ساده اما سرشار از مهربانی. موکب‌ها همان نقطه‌های نورند که خستگی را از تن می‌گیرند و آرامش را در دل می‌نشانند.

در جاده‌ای که به کربلا ختم می‌شود، خانه‌هایی هست که در هیچ نقشه‌ای پیدا نمی‌شوند. خانه‌هایی بدون در و دیوار. بدون پلاک. بی‌نام اما پرآوازه به آن‌ها می‌گویند «موکب» نامی که در نگاه اول، شاید ساده به نظر بیاید. اما کافیست فقط چند لحظه زیر سایه‌اش بمانی تا بفهمی این واژه، بار عشق تمام تاریخ را به دوش می‌کشد. موکب فقط یک ایستگاه نیست، فقط مکانی برای استراحت نیست، فقط جایی برای غذا خوردن یا نوشیدن یک لیوان آب سرد نیست... موکب یک تجربه است. یک حس است. یک آغوش باز در دل راه.

موکب، یعنی مادری که هیچ‌وقت ندیدی‌اش، اما وقتی وارد می‌شوی، با لبخند و نگاه مهربان صدایت می‌زند: «پسرم بیا داخل خسته‌ای». یعنی پدری که پشت دیگ داغ ایستاده و عرق از پیشانی‌اش می‌چکد، اما وقتی تو را می‌بیند، لبخند می‌زند، انگار که سال‌ها منتظر آمدنت بوده است.

موکب، یعنی خانه‌ای که برای آمدنت دعا و نذر کرده‌اند، خانه‌ای که وقتی واردش می‌شوی، احساس می‌کنی مهمانی عزیز هستی که صاحب‌خانه همه چیز را برای تو کنار گذاشته است. 

وقتی نزدیک می‌شوی، صدای مداحی آرام آرام در هوا پخش می‌شود. بوی غذای تازه، بوی گلاب، بوی نان داغ، بوی نیت خالص. یک خادم، دستمالی روی دست انداخته می‌دود به سمتت چون تو زائری وهمین کافیست که همه چیز را برایت فراهم کند و تو، حیران این حجم از مهربانی، فقط نگاه می‌کنی. انگار یک صحنه‌ بهشتی را تماشا می‌کنی که بازیگرانش مردم عادی‌اند؛ همان‌هایی که شاید دیروز کفاش، معلم، مهندس یا کارگر بودند اما امروز همه‌شان یک نام دارند «خادم الحسین».

اینجا، خبری از غرور نیست. فرش پهن است. بالش هست. چای تازه‌دم همیشه حاضر است. آب سرد، مثل چشمه‌ای زنده، در دست‌های کوچک و بزرگ جاریست. بچه‌ها می‌دوند با سینی‌هایی از خرما، آب، شیرینی و هر بار که چیزی تعارف می‌کنند لبخندشان انگار خورشید را روشن‌تر می‌کند و تو بین این همه محبت، آرام آرام سبک می‌شوی. انگار باری از دوشت برداشته می‌شود. نه فقط خستگی راه، بلکه خستگی دنیا. در این موکب‌ها، دنیا کوچکتر می‌شود، دغدغه‌ها رنگ می‌بازد. تنها چیزی که باقی می‌ماند، لبخند است و اشک و حس بودن در جای درست.

گاهی، توی سکوت شب، وقتی همه چیز از هیاهو افتاده‌ است، خادمان را می‌بینی که هنوز بیدارند. یکی دارد فرش‌ها را تا می‌زند. یکی دارد با دقت، کتری‌ها را می‌شوید. یکی آرام نشسته کنار چراغ کم‌نور ذکر می‌گوید. آن‌ها نمی‌خوابند، چون می‌دانند ممکن است در هر لحظه زائری از راه برسد؛ خسته، تشنه، غریب و نباید لحظه‌ای دیر شود برای مهربانی.

اینجا هیچکس از تو نمی‌پرسد از کجایی، چه‌کاره‌ای، مذهب و زبانت چیست. همه آمده‌اند که زائر و خادم زائر حسین باشند فقط همین. گاهی از خودت می‌پرسی چطور ممکن است کسی این‌قدر بی‌چشمداشت خدمت کند؟ چرا باید مردی تمام دارایی‌اش را خرج کند تا در گوشه‌ای از راه چادری بزند و برای آدم‌هایی که نمی‌شناسد غذا بپزد؟ چرا باید مادری شب تا صبح کنار دیگ بایستد و دخترش را بفرستد برای شستن لباس زائران؟ هرچقدر فکر می کنی فقط یک دلیل پیدا می‌کنی و آن هم نامیست که همه‌ ما را به حرکت وا‌می‌دارد «حسین».

موکب‌ها، سرشار از نشانه‌های عاشقی‌اند. عاشقی بی‌منت. عشقی که نه تریبون می‌خواهد، نه تشویق. عاشقانی که دوست ندارند ازشان عکس بگیری. دوست ندارند نامشان جایی ثبت شود. تنها می‌خواهند خدمت کنند. فقط خدمت چون باور دارند: «هرچه برای حسین باشد، باقی می‌ماند».

در  دل موکب‌ها، حتی ساده‌ترین چیزها هم زیباست. یک کاسه آب‌دوغ ساده وقتی با لبخند تعارف می‌شود، طعمی دارد که هرگز از یاد نمی‌رود اما بالاخره وقت رفتن می‌رسد، دلت می‌گیرد. خادمان دنبالت راه می‌افتند. یکی آب به دستت می‌دهد، یکی دست روی شانه‌ات می‌گذارد و می‌گوید: «دعایم کن وقتی رسیدی» و تو با گلویی بغض‌گرفته، زیر لب قول می‌دهی...

قول می‌دهی که این محبت را فراموش نکنی. قول می‌دهی که وقتی به حرم رسیدی، یادت نرود برایشان دعا کنی. چون آن‌ها بخشی از این سفرند. بخش مهمی از آن. موکب‌ها، تصویر روشن انسانیت‌ هستند. جایی که آدم‌ها از خود عبور می‌کنند تا به دیگران برسند. جایی که هیچ‌چیز به اندازه‌ یک لبخند و یک لیوان آب باارزش نیست. جایی که در اوج خاکی‌بودن بوی آسمان می‌دهد. 

اگر روزی از تو بپرسند در مسیر کربلا، چه چیزی بیشتر از همه در یادت مانده شاید نام هیچ موکبی را به خاطر نیاوری. شاید چهره‌ هیچ خادمی دقیق یادت نباشد اما مطمئن باش طعم محبت‌شان را هرگز فراموش نخواهی کرد.

یادداشت: مریم اصغرپور

انتهای پیام