اشکهایت شروع به باریدن میکند. چشمانت را میبندی و و ضریح را در آغوش میگیری و از احساس معنوی سرشار میشوی. اکنون روز شهادت امام رضاست، در حرم هستی و احساس میکنی بیشتر از همیشه به خدا نزدیکی. به خدا نزدیکی و به همه آنهایی که محبوب خدایند درست مثل امام رضا(ع). لحظه اولی که چشمت به ضریح میافتد پناه میبری به امام هشتم(ع) از همه آن چیزهایی که سینهات را ننگ کرده است. هی فکر میکنی و فکر میکنی و فکر میکنی، اما چیزی را نمییابی. تو گویی هیچ کاستی و کمبودی در زندگی نداشتهای و فقط آمدهای تا امام هشتم(ع) را زیارت کنی. حال خوب ذخیره کنی و بازگردی. در همان حالی که در حرم هستی احساس حاجتروایی میکنی و از یاد میبری که اصلا چرا آمدی. با حال پریشان میآیی اما خوشحال بازمیگردی؛ انگار که در پناه یک پدر مهربان و رئوف کمی از دردهایت تسلی پیدا میکند درست مثل دوران کودکی.
دوران کودکی که پر بود از نام و یاد و خاطره امام رضا(ع). پر بود از عشق به این حریم مقدس. دورانی که هر پنجشنبه عصر به عصر دست مامان و بابا را میگرفتم و میآمدم حرم. دورانی که زیارت به اندازه صداقتهای کودکی زیبا بود و آن زمان رأس ساعت ۳ نهار خورده یا نخورده همیشه یک قرار داشتیم. یک قرار جذاب خانوادگی.
حالا روزها، ماهها و سالها از آن دوران میگذرد و من با تمام وجودم درک کردهام که زمان چه قدر کوتاهست و این مرگ و نیستی است که در کمین زندگی و در کمین فرصتها است که «الفُرصَه تمُّر مرِّ السَحاب» چه قدر انسان تنهاست. من اما باز هم دلم تنگ است. دلتنگ پدر مهربانم. دل تنگ امام رضای عزیزم. دلم میخواست میشد صفا و صمیمیت دوران کودکی را بردارم و دوباره را بیفتم و بروم حرم. پشت پنجره فولاد. پشت همان جایی که تا جان داشتم اشک میریختم و یک دل سیر گریه میکردم. همان جایی که امام رضا(ع) را به جان جوادش قسم می دادم تا حاجتم را برآورده کند. همان جایی که کبوتر دلم را راهی میکردم تا از کبوترهایی که عاشقانه به دور گنبد امام طواف میکنند، درس عشق بیاموزد.
امام رضای عزیزم آمدهام چون دوباره دلم تنگ است. آمدهام چون این جا برای من امنترین نقطه جهان است. با خودم قرار گذاشتهام تمام آرزوهایم را در حرم از تو بخواهم و دوستت دارم مثل یک فرزند که پدرش را دوست دارد، مثل یک مجاور که چشم دوخته به لطف و کرمت، مثل یک مسافر خسته در راه مانده پریشان که به محض وارد شدن به حرم دلش آرام میگیرد و قلب سردش از کوران حوادث و رویدادها به آرامش میرسد، درست مثل آرامشی که در لحظههای دل سپردن به خدا تجربه کرده است که «الا بذکر الله تطمئن القلوب» و اگر آرامشی در این شهر هست از ناحیه توست و خوشا به حال آنان که با اینانند «و لا خوف علیهم و لا یحزنون». مثل همه آنهایی که سرمای زمستان و گرمای تابستان را تاب میآورند و با پای پیاده میآیند به شوق دیدار و لبریزاند از اشتیاق.
خواب دیدهام رفتهام حرم. حرم خلوت بود و شب تاریک. هیچکس نبود حتی دربانهای حرم هم انگار مرخص شده بودند. من بودم و امام رضا(ع). سکوت کرده بودم و کنار ضریح و در زیر شمعها دعا میکردم و میگفتم آی امام رضا(ع)! دستم را بگیر که من سخت به محبت تو محتاجم. من میشکنم در این بحبوحه سختیها، تلخیها و مرارتها. درونم موج میزند از حسهایی که کمر کوه را میشکند. دگرگون میشوم اگر کمکم نکنی. نذر کردهام بروم حرم. از همین لحظه تمام زندگیم را به دستان تو میسپارم. تمام آن چه که بوده و هست.
تمام لحظههایی که بی تو گذشت. تمام غفلتها و کاستیهایم را. کاش میشد در بیداری هم من باشم و امام رضا(ع). ضریح را در آغوش بگیرم و تا صبح نجوا کنم. از درد دوری و مهجوری بگویم و از غصه صبوری. تمام حرفهای نگفتهام را بگویم و احساس سبکی کنم و بازگردم. آخر من در این شهر، دیگر فقط امام رضا(ع) را دارم.
زهرا طالبیان شریف، خبرنگار ایکنای خراسان رضوی