صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

بازار

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۳۰۷۷۷۳
تاریخ انتشار : ۰۸ مهر ۱۴۰۴ - ۰۷:۵۸
سه روایت از ایثار و مقاومت زنان / 2

پروین سلگی، همسر جانباز شهید میرزا محمد سلگی با بیان اینکه از ۱۳ سالگی پا به زندگی مشترکی گذاشت که سال‌های آن با جبهه، ایثار و سختی‌های جانبازی گره خورد، گفت: صبر و عشق، ستون اصلی خانه ما بود، سردار شهید میرزا سلگی الگویی برای یک نسل بود، سال‌ها سختی و رنج، در کنار ایمان و محبت، خاطره‌ای جاودانه در زندگی او ساخت.

به گزارش ایکنا از همدان، نشست «زنان و دفاع مقدس؛ روایتگر نقش‌های اجتماعی و پشتیبانی» در دفتر خبرگزاری ایکنا همدان با حضور پروین اسلامیان خواهر سه شهید، پروین سلگی همسر جانباز شهید سردار میرزا محمد سلگی و مونا اسکندری نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس، برگزار شد، اولین شماره این گفت‌‎وگو را در کلام پروین اسلامیان، با عنوان از کوچه‌های پرخطر تا سنگرهای مقاومت خواندیم، در این شماره پروین سلگی همسر جانباز شهید سردار میرزا محمد سلگی نیز خاطرات خود را اینگونه روایت می‌کند:

ایکنا_ لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.

من پروین سلگی همسر جانباز شهید سردار میرزا محمد سلگی، خواهر شهید امیر سلگی و فرزند شهید خدامراد سلگی هستم .

ایکنا_ چگونه با شهید سلگی آشنا شدید؟

تقریباً ۱۳ ساله بودم که با سردار ازدواج کردیم، تک دختر خانواده بودم و بسیار دختر فعال و پر جنب و جوشی بودم. میرزامحمد یک نسبت دور فامیلی با ما داشت یک روز وقتی از مدرسه به خانه برگشتم، دیدم که مادرم همراه خانواده خالم به روستا می‌رفتند در آن زمان برادر ایشان نامزد دختر خاله من بودند و وقتی به خانه سردار رفتیم، اولین بار ایشان را در حیاط منزلشان دیدم و حس کردم در درون من جرقه ای زده شد آن شب من به همراه دختر خالم در خانه پدری حاج میرزا ماندیم و فردا حاج میرزا به همراه برادرش و عمه‌اش من و دختر خاله‌ام را به خانه رساند و بعد از این ماجرا به سربازی رفت.

وقتی که به سربازی رفت، هر چند وقت یکبار برایمان نامه می‌نوشت و به خانه ما می‌فرستاد پدر و مادرم چون سواد کمی داشتند، از من می‌خواستند که برایشان بخوانم و حاج میرزا پایین هر نامه برایم شعری می‌نوشت.

پدرم که از این کار ناراحت شده بود، گفت در جواب نامه ها بگو که هر وقت سربازی را تمام کردی آن‌وقت به خواستگاری پروین بیا و تا زمانی که به خواستگاری نیامدی نامه‌ای نفرست.

بعد از پایان سربازی چند بار به خواستگاری من آمد اما هربار با مخالفت پدر و مادرم و برادرانم روبه رو شد. این اتفاق و رفت آمدهای حاج میرزا ۶ ماه طول کشید.

لرها به حضرت عباس خیلی حساس و معتقد هستند، حاج میرزا علاقه زیادی به حضرت ابوالفضل(ع) داشت، در یکی از روزها که مجدد به منزل ما آمد دست پدرم را گرفت، گفت تو را به دست ابوالفضل(ع) مدیونی اگر پروین را به من ندهی و آنجا پدرم با ازدواج ما موافقت کرد.

ما نامزد کردیم و حاج میرزا یک گردنبد عقیق داشت که به عنوان نشان به من داد و سپس عقد کردیم،۶ ماه نامزد بودیم که این ۶ ماه اندازه ۶ سال طول کشید. در شهریور ۱۳۵۷ عروسی کردیم و پدرم به حاج میرزا گفت که بیشتر از دو ماه در روستا زندگی نکنید که دخترم نمی‌تواند در روستا زندگی کند و این دو ماه به دو سال به طول انجامید. من و میرزامحمد بسیار بهم علاقه داشتیم و در فامیل به خاطر این علاقه زیاد تک بودیم و او در هر مکانی که بودیم به من ابراز علاقه می‌کرد.

ایکنا_ شما و همسرتان در دوران قبل انقلاب چه مبارزاتی انجام می‌دادید؟

پدر بزرگ حاج میرزا شیخ روستا بود و از خانواده‌های بسیار مذهبی و انقلابی بود، در تهران و همدان در رفت و آمد بود و مبارزاتی داشت که من هم در دوران نامزدی و عقد، با ایشان همراهی می‌کردم. میرزامحمد بسیار شجاع بود و به «میرزا جنگی» معروف بود. در مقابل دهقان‌ها و خان‌هایی که به مردم ظلم می‌کردند و ترس و واهمه‌ای از کسی نداشت و من هم با او همراهی می‌کردم.

ایکنا_ با وجود علاقه شدیدی که شما و حاج میرزا به یکدیگر داشتید، چگونه با جبهه رفتن ایشان موافقت کردید؟

بعد از انقلاب میرزامحمد محافظ آقای مغیثی امام جمعه وقت بود، وقتی که جنگ شروع شد، ما یک پسر به نام مصطفی داشتیم و دخترم زینب را باردار بودم، فراخوان داده شد که سربازانی که منقضی ۵۶ هستند و سربازی آنها کامل نشده است بیایند، هم میرزامحمد جبهه رفتن را وظیفه خود می‌دانست و هم من، دلتنگ هم می‌شدیم اما به هیچ وجه با رفتن او مخالفت نکردم. ابتدا دو ماه به پایگاه نوژه رفت و سپس به جبهه اعزام شد. در مدتی که پایگاه نوژه بود به دیدنش می‌رفتم و کلی ابراز دلتنگی و گریه می‌کردم او سعی می‌کرد خودش را کنترل کند و کمتر احساسش را مقابل بقیه بروز دهد.

ایکنا_ در زمانی که سردار سلگی در جبهه بود چه اقداماتی انجام می‌دادید؟

در زمان جنگ هشت ساله، حاج میرزا سر جمع ۶ ماه هم در منزل نبود و من سختی‌های زیادی را به دلیل شرایط و امکانات آن دوران متحمل می‌شدم. در دوران بعد از انقلاب هم یک گروه منافقین بودند که مردم را اذیت می‌کردند در یکی از روز‌ها من به همراه فرزندم و مادرم به خرید رفته بودیم، دیدم که این گروه شعار می‌دادند و پرچم‌هایی را نصب کرده بودند من از شدت ناراحتی که از این گروه داشتم پرچم‌هایشان را پایین آوردم و آنها به سمت من حمله ور شدند که مردم اجازه ندادند به من آسیبی برسانند، باردار بودم و یکی از مغازه داران من و مادرم را به مغازه‌اش برد تا مرا پنهان کند. ما به هر نحوی که می‌توانستیم مبارزات را انجام می‌دادیم.

دو سال و نیم در روستا زندگی می‌کردیم و من به تنهایی با وجود فرزندان کوچ و بزرگی که داشتم و باردار بودم به سختی نان می‌پختم نبود نفت و کمبود امکانات هم بسیار سخت و طاقت فرسا بود و بعد از آن به شهر نقل مکان کردیم.

من عضو بسیج فعال و عضو گردان الزهرا(س) بودم با وجود فرزندانی که داشتم از صبح زود به آنها رسیدگی می‌کردم و سپس به پایگاه بسیج می‌رفتم و رتبه اول تیراندازی و آر پی جی در پادگان قدس نهاوند بودم.

در پشت جبهه‌ها نیز با همکاری سایر خانم‌ها پتو می‌شستیم، مربا درست می‌کردیم نان می‌پختیم و هر کاری که لازم بود برای کمک به جبهه‌ها انجام می‌دادیم. علاقه زیادی به کمک کردن داشتم، به من گفتند شما با وجود فرزندان کوچک‌ در خانه بمانید و بافتنی‌ها را آماده کنید که در خانه هم شال، کلاه و جلیقه برای رزمندگان می‌بافتم.

ایکنا_ سردار سلگی چند بار و چگونه مجروح شدند؟

سردار سلگی هشت بار مجروح شد و در آخر از ناحیه دو پا به شدت مجروح شد. در یکی از روزها که در راه برگشت به منزل بودم، ذهنم به شدت درگیر حاج میرزا بود، مارش عملیات را شنیده بودم و نگران بودم که ایشان شهید نشود. همان لحظه از حضرت عباس(ع) خواستم که دو دست یا دو پای حاج میرزا قطع شود اما شهید نشود.

دو روز بعد از سپاه با من تماس گرفتند و به من دلداری دادند که تو خواهر و فرزند شهید هستی و بسیار صبوری و در پایان به من گفتند که حاج میرزا مجروح شده و در بیمارستان تبریز بستری شده است و فردا آماده باشید که شما را به تبریز ببرند.

حاج میرزا در خط مقدم از ناحیه دو پا مجروح شده بود و سردار شادمانی وقتی می‌بیند که حاج میرزا به شدت مجروح شده است، از بچه‌های گردان می‌خواهد که همگی به حاج میرزا خون بدهند و این کار باعث می‌شود تا حاج میرزا شهید نشود.

ما به تبریز اعزام شدیم و وقتی به بیمارستان رسیدم دیدم که حاج میرزا خیلی پژمرده و رنگ پریده بود. احساس کردم زیر ملافه پاهای حاج میرزا مثل همیشه نیست، ملافه را کنار دادم و دیدم هر دو پای او قطع شده، حاج میرزا با لبخندی گفت نگران نباش من هستم، هنوز زنده‌ام. مدت زمان کمی در تبریز بودیم و به همدان برگشتیم بعد از دو روز او را به بیمارستان تهران منتقل کردند زیرا مجروحیت او خیلی سخت بود.

وقتی که حاج میرزا به بیمارستان تهران منتقل شد من به همراه چند تن از اقوام به تهران رفتم در بیمارستان اجازه نمی‌دادند که پسر کوچکم حسین که تقریباً ۹ ماه داشت را برای روحیه دهی به پدرش داخل بخش ببرم. من حسین را در کیسه پارچه‌ای که در آن غذا برای حاج میرزا می‌بردیم قایم کردم و او را پیش پدرش بردم و این کار را هر روز تکرار می‌کردم و تا آخر کسی متوجه بردن او نشد.

بعد از 20 روزی که حاج میرزا در بیمارستان بستری بود، اعلام کردند که دیگر نمی‌توانند اینجا ادامه درمان را انجام دهند و باید به آلمان منتقل شود. به مدت ۶ ماه در آلمان برای ادامه درمان رفت و به علت هزینه‌های بالا امکان حضور من به عنوان همراه فراهم نشد، آن ۶ ماه بر من بسیار سخت گذشت.

ایکنا _ وقتی که سردار سلگی برای ادامه درمان به آلمان منتقل شد، اوضاع زندگی شما چگونه بود؟

به دلیل اینکه او فرمانده گردان بود، یک خط تلفن برای ما در منزل وصل کردند، در آن زمان نهاوند بسیار بمباران می‌شد. من در زیرزمین یک اتاق کوچک برای فرزندانم درست کرده بودم که هنگام بمباران در زیرزمین پناه بگیریم.

در انتهای کوچه ما که حالت تپه‌ای داشت، یک ضد هوایی وجود داشت. در یکی از روزها بمباران با هدف انهدام ضد هوایی، بسیار شدت گرفت و کل کوچه و محله را بمباران کردند و حیاط ما پر شد از بمب‌های خوشه‌ای، شیشه‌های نورگیر شکسته بود و روی گل‌ها ریخته بود. در آن بمباران، پسرم حسین که حدوداً یک سال داشت از ناحیه پشت چشم و پلکش مجروح شد و به سختی با برادر حاج میرزا، حسین را به بهداری بالای نهاوند بردیم. حسین دائما گریه می‌کرد و با زبان کودکانه‌ای که تازه صحبت می‌کرد، پدرش را صدا می‌زد.

بعد از این بمباران همه اهالی محله از آن محل کوچ کردند و برای امنیت بیشتر به روستاها رفتند، اما من تنها با فرزندانم در خانه بودم و مادرم شب‌ها به من سر می‌زد.

خیلی از اقوام آمدند تا من و مادرم و فرزندانم را به روستا ببرند اما من مخالفت کردم زیرا حاج میرزامحمد در آلمان بود و تنها راه ارتباطی ما همین تلفن منزل بود. وقتی هر چند شب یک بار با حاج میرزا تلفنی صحبت می‌کردم از سختی‌های زندگی و مریض شدن حسین به او چیزی نمی‌گفتم.

ایکنا_ از برادرتان که به شهادت رسید چه خاطراتی دارید؟

پدرم بعد از شهادت برادرم بسیار غمگین بود و چند ماه بعد پدرم در بمباران به شهادت رسید. پیکر برادرم بعد از ۱۳ سال برگشت. برادرم بسیار قد بلند و رعنا بود اما وقتی که برگشت از آن قد بلند چیزی باقی نمانده بود. برادرم امیر، خیلی شجاع و مظلوم بود یک روز تعدادی اسلحه کلاشینکف با خودش به مسجد محل آورده بود و ‌از من خواست که با هم اسلحه‌ها را به پایگاه ببریم چون نمی‌خواست خیلی در دید مردم باشد و مبادا احساس غرور کند، بعد از ۶ بار که به جبهه رفت به شهادت رسید.

یکی دیگر از برادرانم در زمان قبل انقلاب در نهاوند به همراه سایر مردم مجسمه شاه را پایین کشیدند و مأمورین شاه او را بسیار زیاد زده بودند و پیکر نیمه جان برادرم را در محله‌ای دورتر انداخته بودند، بعد از اتفاقی که برای برادرم افتاد مشکلات جسمانی دیگری برایش به وجود آمد و در حال حاضر بینایی یک چشمش را از دست داده و چشم دیگرش هم به شدت آسیب دیده است.

ایکنا_ صحبت آخر؟

ما واقعا مدیون خون تک تک شهدا هستیم، وقتی به بیرون از منزل می‌روم، با دیدن ولنگاری و فساد بسیار ناراحت می‌شوم، بسیاری از شهدای ما هستند که هنوز برنگشتند و پدر و مادرشان هم در قید حیات نیستند و چشم انتظار از این دنیا رفتند. ان شاء الله بتوانیم راه و هدف شهدا را تا ظهور امام زمان (عج) ادامه دهیم و مدیون خون شهدا نباشیم.

انتهای پیام