صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

بازار

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۳۰۸۰۷۲
تاریخ انتشار : ۰۸ مهر ۱۴۰۴ - ۱۹:۴۹

در دل البرز، روستایی هست که چنارهایش حافظه‌ تاریخ‌اند و خاکش بوی ایمان می‌دهد؛ برغان جایی که در آن زمان آهسته‌تر می‌گذرد و هر کوچه و هر سنگ، داستانی از زندگی و میراث را در خود جای داده است.

به گزارش ایکنا از البرز؛ صبح روز هشتم مهرماه، جاده‌ای پیچان از دل البرز ما را به سمت روستایی می‌برد که در خیال بسیاری از ایرانی‌ها با طعم آلو و رنگ خاطره آمیخته است؛ برغان. هوای صبحگاهی هنوز خنک بود و مه کم‌رمقی روی دامنه‌های کوه نشسته بود. من، در میان جمعی از مسئولان محلی، وبلاگ‌نویسان گردشگری و فعالان فرهنگی، در تور برغان‌گردی اداره‌کل میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی البرز شرکت کرده بودم؛ سفری کوتاه، اما عمیق، برای دیدن جایی که امروز نامش به‌عنوان یکی از نامزدهای روستاهای جهانی گردشگری بر سر زبان‌هاست.

با هر پیچ جاده، چنارها قد می‌کشیدند و صدای آب نهرها در گوش می‌پیچید. شاخه‌ها مثل دستانی پیر، آسمان را لمس می‌کردند و نور خورشید از لابه‌لای برگ‌ها، لکه‌لکه بر زمین می‌افتاد. در اتوبوس، بخشدار تنکمان درباره اهمیت گردشگری روستایی سخن می‌گفت و کارشناس اداره کل میراث فرهنگی، گردشگی و صنایع دستی از مشارکت مردم در طرح‌های احیا می‌گفت، اما ذهن من میان پنجره و چنارها سرگردان بود. به این فکر می‌کردم که چطور در دل دنیای پرسرعت امروز، هنوز می‌توان جایی را یافت که زمان در آن آهسته‌تر بگذرد.

برغان در نگاه اول، روستایی آرام و کوچک به نظر می‌رسد، اما کافی است چند قدم در کوچه‌هایش برداری تا بفهمی همه چیز حافظه‌ای از گذشته دارد. دیوارهای کاهگلی، بوی آفتاب‌خورده‌ پاییز را می‌دهند، و از میان درهای چوبی، بوی آلو خشک و خاک نم‌زده بیرون می‌زند. مردم با همان صمیمیت دیرینه، لبخند می‌زنند و به مهمانان خوش‌آمد می‌گویند.

در میدان اصلی روستا توقف کردیم. صدای آب از نهر کوچکی که از میان میدان می‌گذشت، گوش‌نواز بود. چند زن روستایی سبدهایی از آلوچه و زردآلو جلوی خود گذاشته بودند. دستانشان از کار روزمره رنگ گرفته بود، اما لبخندشان روشن‌تر از آفتاب بود. در گوشه‌ای، پیرمردی بساطش را پهن کرده بود و بی‌حرف، مشغول ترازو کردن آلوهای قرمز و طلایی بود؛ همان آلوی برغان که شهرتش از مرزهای استان گذشته است.

در مسیر بازدید، نخستین توقف ما مسجد جامع برغان بود؛ بنایی که در نگاه اول، با سادگی‌اش دل می‌برد. دیوارهای خشتی، چناری کهنسال در گوشه حیاط، تصویری از پیوند زمین و آسمان را به ذهن می‌آورد. درختی که می‌گویند بیش از هزار و 600 سال عمر دارد و نسل‌ها زیر سایه‌اش نماز خوانده‌اند. تنه‌ درخت چنان بزرگ است که سه نفر به سختی می‌توانند دورتادور آن را در آغوش بگیرند. پوست درخت ترک‌خورده است، اما از میان شکاف‌هایش جوانه‌های سبز بیرون زده؛ گویی زمان هم نتوانسته روح زندگی را در آن خاموش کند.

مسجد، خلوت و آرام بود، اما بوی قدمت در فضا موج می‌زد. در سکوت آن لحظه، حس کردم که تاریخ، نه در کتاب‌ها، بلکه در همین مکان‌ نفس می‌کشد. مسجد جامع، شبیه تپش آرامی است در دل برغان؛ نشانه‌ای از استمرار ایمان و حضور انسان در پیوستگی با طبیعت.

از مسجد که بیرون آمدیم، نسیمی نرم شاخه‌های چنار را تکان داد. برگ‌ها آرام روی زمین می‌افتادند و در مسیر کوچه، فرشی زرد از پاییز زودرس پهن می‌کردند. چند قدم آن‌سوتر، تکیه‌ برغان با یک در چوبی قدیمی ما را فراخواند. تکیه در دل بافت قدیمی روستا قرار دارد؛ جایی که در ماه‌های محرم و صفر، مردم گرد هم می‌آیند و نواهای سنتی‌شان را با شور خاصی می‌خوانند.

روی دیوار، پرچم‌های سیاه محرم هنوز از بادی نرم می‌لرزیدند. صدای کلاغی از دور آمد و سکوت را شکست. پیرزنی که از اهالی روستا بود، نزدیک شد و گفت: «این تکیه 600 سال است که میزبان عاشقان ابا عبدالله حسین (ع) است وهیچ محرم و عاشورایی نیست که درش بسته باشد». در صدایش چیزی از صلابت زمین شنیده می‌شد؛ همان چیزی که هویت برغان را ساخته است.

از تکیه که بیرون آمدیم، مسیرمان به سمت پل تاریخی برغان بود. پلی که قرن‌ها پیش بر فراز رودخانه‌ای کم‌عمق ساخته شده و هنوز پابرجاست. سندی از مهارت معماران بومی که با مصالح ساده، اثری ماندگار خلق کرده‌اند.

در مسیر بازگشت، به سمت بازار قدیمی برغان رفتیم؛ بازاری که روزگاری مرکز تجارت پنبه و محصولات کشاورزی بوده است. هنوز هم مغازه‌های کوچک با درهای چوبی و قفل‌های زنگ‌زده پابرجا هستند. پیرمردی پشت ترازو نشسته بود و در حالی که دانه‌های آلوچه را از سینی جدا می‌کرد، گفت: «بازار ما قدیمی است، اما نفسش تازه مانده. مردم هنوز با هم معامله می‌کنند، نه با تلفن و کارت؛ با حرف و اعتماد». کلامش کوتاه بود، اما در آن جمله، فلسفه‌ای از زیست روستایی نهفته بود؛ نوعی زندگی آرام، صادقانه و پیوسته که در هیاهوی دنیای مدرن کمتر می‌توان یافت.

در گوشه‌ بازار، صدای زنگ دوچرخه‌ای آمد. نوجوانی با سبدی پر از گیاهان کوهی از کنارمان گذشت.  بوی آویشن و گل گاوزبان در هوا پیچید. زنان، جلوی مغازه‌ها نشسته بودند و میوه‌ها را در سبدهای حصیری می‌چیدند تا خشک شوند. آفتاب ملایم عصرگاهی روی دست‌هایشان می‌درخشید؛ دست‌هایی که هم کار می‌کنند و هم میراث را حفظ می‌کنند.

همراه جمع، از بازار بیرون آمدیم و در یکی از خانه‌های بوم‌گردی تازه‌مرمت‌شده، پذیرایی مختصری برپا بود. دیوارهای خانه با کاهگل ترمیم شده بود و در گوشه‌ حیاط، تنوری قدیمی هنوز روشن بود. صاحب‌خانه، مردی خوش‌رو و میانسال بود که می‌گفت بوم‌گردی‌اش را با مصالح بومی ساخته تا «چهره‌ برغان دست‌نخورده بماند». او از گردشگرانی گفت که از سراسر ایران می‌آیند تا در این خانه‌ها شب را بگذرانند و صدای جویبار را بشنوند.

وقتی دوباره به میدان روستا برگشتم، خورشید آرام‌آرام از پشت کوه‌ها پایین می‌رفت. نور زرد غروب روی شاخه‌های چنار افتاده بود و برگ‌ها مثل پولک‌های طلا در باد می‌درخشیدند. مردم کم‌کم بساطشان را جمع می‌کردند. سکوتی دل‌نشین بر روستا سایه انداخته بود؛ سکوتی که نه نشانه‌ خاموشی، بلکه نشانه‌ آرامش بود.

در ذهنم مرور می‌کردم که چگونه این روستای کوچک توانسته میان تاریخ، طبیعت و زندگی روزمره تعادل برقرار کند. در برغان، گذشته و حال در گفت‌وگو با یکدیگرند. هرچیز بوی استمرار می‌دهد؛ از چنار هزار و 600ساله‌ و مسجد گرفته تا بازار و خانه‌های بوم‌گردی تازه‌نفس.

در راه بازگشت، از پنجره‌ اتوبوس به پشت سر نگاه کردم. آسمان، رنگ نارنجی تندی گرفته بود و چنارها در برابر نور، همچون نگهبانان زمان ایستاده بودند. به یاد حرف یکی از اهالی افتادم که می‌گفت: «درخت‌های برغان مثل مردمش‌اند؛ ریشه‌دار و آرام، اما همیشه زنده». شاید همین راز ماندگاری این روستا باشد؛ جایی که انسان هنوز با خاک آشتی دارد، جایی که طبیعت و تاریخ هم‌نفسند، و زندگی با تمام سادگی‌اش معنا دارد.

برغان را می‌توان در یک واژه خلاصه کرد: «پیوستگی». پیوستگی میان نسل‌ها، میان درخت و انسان، میان ایمان و طبیعت. در این پیوستگی است که روح یک روستا جهانی می‌شود. وقتی اتوبوس در جاده‌ بازگشت از پیچ آخر گذشت و آخرین تصویر از چنار کهنسال در آینه محو شد، حس کردم چیزی از من در آنجا جا مانده است؛ تکه‌ای از دلم در سایه‌ چنار، در دل زمان...

انتهای پیام