جلالالدین محمد بلخی، مشهور به مولانا، خداوندگار طریقت مولویه، از بزرگان ادب و عرفان اسلامی است. او در بلخ در خانوادهای اهل علم و صاحب ذوق در ربیعالاول سال ۶۰۴ هجری قمری پا به جهان گذاشت. پدر او، محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد و سلطانالعلماء، از اعاظم فقها و منبریهای صاحب سخن و اهل ذوق زمان خود بوده و در میان مردم مقامی رفیع داشته است. سلطانالعلماء به علت برخی درگیریها با حکومت سلطان محمد خوارزمشاه که طبق نقلها تحت تأثیر امام فخر رازی(فیلسوف، فقیه، مفسر و اندیشمند بزرگ سدههای ششم و هفتم) بوده، بلخ را نخست به قصد اقامه حج ترک کرده و پس از سفرهای بسیار به دعوت علاءالدین کیقباد، پادشاه سلجوقی روم، در قونیه رحل اقامت افکنده و جلسات درس خود را در آنجا برپا میدارد.
جلالالدین که در زمان فوت بهاء ولد در سال ۶۲۸، ۲۴ سال سن داشت، از محضر اساتید و مشایخ بزرگی بهره برده و علم اندوخته بود؛ به اصرار شاگردان پدر بر مسند او نشسته و به تدریس فقه و علوم دینی میپردازد. در حدود سال ۶۴۲ اتفاقی به ظاهر ساده اما سرنوشتساز در زندگی جلالالدین بلخی رخ میدهد، او با درویشی دورهگرد، مشهور به شمس(به زندگینامه او در همین مقدمه خواهیم پرداخت) برخورد میکند. این برخورد تأثیری عمیق بر روح و جان جلالالدین گذاشته و باعث تحول چشمگیر و بنیادین در باورها و اندیشههای او میشود، به گونهای که جلالالدین پس از دیدار با شمس نسبت به جلالالدین پیش از این دیدار، تفاوتهای بسیار دارد.
او که حالا واله و شیفته شمس شده، این شیفتگی او را به سوی عشق الهی کشانده و باعث میشود از ظواهر شریعت فراتر رفته و به باطن آن روی آورد، از مدرسه رویگردان شده و خانقاهنشین شود؛ شاعری پیشه کرده و پس از دوریهای متناوب از مراد خود، شمس، غزلهایی سوزناک سراییده و به سماعی عاشقانه مشغول شود. او پس از قطع امید از دیدار مجدد شمس، شمس خود را در صلاحالدین زرکوب و حسامالدین چلبی مییابد، که «مثنوی معنوی» حاصل این دوران و خواهش حسامالدین چلبی برای سرودن کتاب شعری مانند «حدیقهالحقیقه» سنایی(شاعر و عارف نامدار) برای ارشاد اهل طریقت است.
عاقبتالامر در سال ۶۷۲ هجری، مرغ ملکوتی جان مولانا جلالالدین بلخی، در شهر قونیه از قفس تن رها شده و به موطن اصلی خویش بازمیگردد. آرامگاه ایشان اکنون در این شهر وجود دارد و زیارتگاه بسیاری از جویندگان معناست.
شمسالدین محمد تبریزی، معروف به شمس پرنده، از دراویش و عرفای نامدار سدههای ششم و هفتم هجری است. از دوران آغازین حیات او اطلاع چندانی در دسترس نیست و به طور کلی حیات او، مگر در زمان حضورش در قونیه، در ابهام قرار دارد. بیشتر شناخت ما از شخصیت و زندگی شمس، برآمده از مجموعه گفتارهای اوست که با عنوان «مقالات شمس» وجود دارد و آخرین تصحیح آن توسط محمدعلی موحد منتشر شده است.
او به طور کلی دارای شخصیتی رمنده و جامعهگریز بوده و زندگی خود را همواره در سفر گذرانده و به هیچ وجه تمایلی به شهرت نداشته است. با این وجود، چنانچه خود میگوید بسیار با اهل اندیشه و عرفان نشست و برخاست داشته است، از معروفترین مصاحبان او میتوان علاوه بر مولانا، به شیخ اکبر محیی الدین ابن عربی(عارف و اندیشمند بزرگ) اشاره داشت. از او پس از ترک دائمی قونیه، به علت حسادتهای اطرافیان مولانا، دیگر اطلاع روشنی در دست نیست اما سال وفات او، ۶۴۵ نقل شده و مقبرهای در خوی به او منسوب است.
در تقویم رسمی جمهوری اسلامی ایران، روزهای
هفتم و هشتم مهرماه، به ترتیب باعنوان بزرگداشت
شمس تبریزی و
مولانا جلالالدین بلخی، این دو نقطه تلاقی ادب و اندیشه نامگذاری شده است؛ به همین مناسبت گروه اندیشه ایکنا، با
علیرضا حاجیاننژاد، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران، که در حوزه مطالعات عرفانی پژوهشهایی دارد به گفتوگو نشسته است. در بخش نخست، به محورهایی چون؛ زبان فارسی و نقش آن در هویت ملی و همچنین تأثیر برگزاری بزرگداشتهایی برای بزرگان علمی و فرهنگی ایران در حفظ هویت ایرانی با عنوان «
مولانا؛ نشانهای از سرگذشت اندیشه و امکان تولد دوباره قلهها» پرداختیم،
در این مجال، به مولانا، زمانه و اندیشههای او خواهیم پرداخت.
مشروح بخش دوم این گفتوگو را در ادامه با هم میخوانیم و میبینیم:
ایکنا – درباره شخصیت مولانا و روزگار او بیشتر بفرمایید. جلالالدین محمد بلخی میراثدار چه اندیشههایی بوده؟ و خود چه نقشی در این میراث ایفا کرده، آن را به میراثبران خود تحویل میدهد؟
پیش از هر چیز باید گفت، مولوی محصول تمدن ایرانی - اسلامی است؛ یعنی شاکله اصلی اندیشه مولوی، ایرانی – اسلامیست. در اینجا باید گفت، زمانی که از ایران سخن میگوییم منظور ما جغرافیای سیاسی امروز ایران نیست بلکه منظور، ایران فرهنگیست، یعنی هر کسی که در هر گوشه این کره خاکی از حلب تا کاشغر، از آندلس تا بخارا، نگرشی ایرانی – اسلامی به جهان داشته باشد، در قلمرو ایران فرهنگی محسوب میشود و بهتر است بر مسائل جغرافیایی که امروزه حادث شده و مرزهایی که کشیده شده در زمینه اندیشه و تفکر اصرار نورزیم، زیرا که اندیشه، مرز و جغرافیا نمیشناسد و جای تکرار این مطلب است که فرهنگ ایرانی – اسلامی همچنان که یک بار چنین شخصیتی پرورش داده باز هم توانایی این کار را دارد اگر ما شرایط را فراهم آوریم.
اما درباره مولانا، ایشان محصول خراسان و شرق ایران است، در بلخ چشم به جهان گشود و در سمرقند پرورش مییابد، همانطور که روانشناسان معتقد هستند بسیاری از حالات فرد در بزرگسالی، برآمده از شرایط او در کودکیست، ما به وضوح تأثیر شرایط اجتماعی خراسان(خصوصا بلخ و سمرقند) را در رفتار و اندیشههای جلالالدین محمد میبینیم. پس ابتدا توضیح مختصری از شرایط بلخ آن روزگار بیان کنم تا این تأثیر آشکار شود. در بلخ قرن ششم تکثر فراوانی را شاهد هستیم، از معبد هندوها تا مسجد مسلمانان و آتشکده زردشتیان، در این شهر به چشم میآید.
کودکی که در چنین فضا رشد و نمو داشته باشد میآموزد که دیگرانی هستند که اندیشههای دیگرگونهای دارند، پس برای زیستن باید با ایشان تعامل داشت، این مسئله باعث جایگیری تسامح و دیگرپذیری در نهاد مولانا جلالالدین شد. همچنین او آموخت، باید برای حفظ اندیشه و هویت خویش و اقناع دیگران به درستی آن اندیشه، خود و اندیشه خود را تقویت کند که آموختن این مسئله در جایی که عقیدهای رقیب نداشته باشد، کمتر پیش میآید.
علاوه بر فضا و محل زیستن، خانواده نیز تأثیر بهسزایی در شکلگیری شخصیت افراد دارد. چنانچه میدانیم، بهاء ولد، پدر مولانا، از منبریهای اهل ذوق و زهد بوده است؛ یعنی علاوه بر مسائل فقهی و علمی در مسائل ذوقی و عارفانه دستی داشته است و گواه بزرگ این مطلب کتاب باقیمانده از او یعنی «معارف» است (که از منابع الهامبخش مولانا بوده است).
آنگونه که تاریخ میگوید بهاء ولد شخصیتی محبوب و تأثیرگذار بر روی جامعه و مردم بوده، به گونهای که اختلاف او با حکومت (که ریشه در اختلاف او با جریان فکری متأثر بر حاکمیت و فخر رازی داشت) و سخنانی که او بر علیه خوارزمشاه میگفت، میتوانست ارکان حکومت او را متزلزل کند، لذا تحت فشار حاکمیت قرار گرفته و مجبور به ترک خانه و دیار خود شد و از بلخ خارج میشود.
برای آشنایی بیشتر با بهاء ولد که در شناخت منظومه فکری و خاستگاه اندیشه مولانا بسیار با اهمیت است کتاب «بهاء ولد(زندگی و عرفان او)» اثر فریتس مایر میتواند بسیار راهگشا باشد(از این کتاب دو ترجمه مطلوب موجود است). البته باید گفت، مهمتر از نقش پدر در شکلگیری شخصیت فرد، نقشیست که مادر در سنین کودکی در این زمینه ایفا میکند و گویا مادر جلالالدین محمد نیز با مسائل ذوقی و عرفانی بیگانه نبود و زن فرهیختهای بوده است(اینجاست که اهمیت تربیت مادرانی فرهیخته برای نسل آینده مشخص میشود).
درباره مراکز آموزشی و آموزش در زمان مولانا میتوان گفت، تصویر روشنی در اختیار داریم؛ آموزش سنتی در فرهنگ ما با یادگیری قرآن و در درجه اول با یادگیری «عم جزء» (اصطلاحی قرآنی که اشاره به جزء 30 قرآن دارد که در مکتبخانهها اولین سطح آموزش بود و به جهت تدریس به صورت جداگانه منتشر میشد) آغاز میشد و در ادمه مسیر آموزشی به خواندن کتابهای ادبی که شبیه گلستان سعدی (که خیلی بعدتر از زمان مولانا به دلیل معاصر بودن تقریبی سعدی و مولانا جزء منابع مکتبخانهای شد) مشغول میشدند و این متنخوانی و آشنایی ذهن کودکان با قرآن و ادبیات باعث تعمیق اندیشه ایشان در بزرگسالی میشد.
ایکنا – عرفان اسلامی معمولا به دو سنت کلی شرقی یا خراسانی(عرفان عطار و بایزید) و غربی یا عراقی(عرفان امثال جنید) تقسیم میشود که تفاوتهایی در باورها و سلوک خویش با یکدیگر دارند، اگر بخواهیم عرفان و اندیشه مولوی را نسبت با یکی از این دو سنت تعریف کنیم، به کدام یک نزدیکتر است و از کدام یک بیشتر بهره گرفته است؟
عرفان با این رویکرد (نه مانند عرفان ابن عربی که نظام فکری مدونیست) یک مفهوم عام به معنای دریافت شهودی بیواسطه یقینآور، امری مربوط به ذوقیات و هنر است و نمیتوان آن را محدود به جغرافیاهای خاص همچون خراسان و عراق کرد، این مرزبندیها چندان دقیق نیست. تمام عرفای جهان (دینی یا غیر دینی) در اندیشه خود اصولی مشترک دارند مانند: مراتب جهان و مراتب ادراک انسان؛ از عرفای مسلمان گرفته تا مسیحی و حتی عرفای بیدین، اگر ریزبینانهتر ببینیم برخی عرفا با هم قرابت بیشتری دارند؛ همانطور که گفتید به عنوان مثال اندیشه عرفای خراسان به یکدیگر نزدیکتر است و عرفای عراق نیز به یکدیگر (عرفان خراسان بیشتر مبنی بر تجارب معنوی بوده و مدرسی و تعلیمی نبود)، با این دید اگر ببینیم مولانا عرفان را بیشتر میراثدار خراسانیان است، کما اینکه خود او پرورش یافته خراسان بود؛ چون پدرش متأثر از فضای ذوقی عرفان خراسانی بوده است.
باید توجه داشت جلالالدینی که از بلخ و سمرقند به راه میافتد و به قونیه میرسد تا حدود 38 سالگی، میراثدار خلف بهاء ولد است، فقیهی حنفیست که به ذوقیات متمایل و از تعصب کمتری برخوردار است، یعنی تا پیش از دیدار با شمس پسر، تکرار پدر است. از میان شخصیتهای مطرح نزدیکترین فردی که جلالالدین آن دوره را میتوان به او تشبیه کرد، غزالی است، یعنی شخصیت تازهای نیست و چون او، مبلغان و واعظان بسیاری بوده و هستند که هرکدام البته، جایگاهی ارزنده دارند اما مولوی خود را وارد حوزهای متفاوت کرد و شخصیت و اندیشهای تازه در عرفان و ادب را عرضه میدارد.
ایکنا - اگر بخواهیم مولوی بعد از شمس را بشناسیم، نخست باید به شناختی از شخصیت و اندیشه شمس داشته باشیم. مستحضر هستید که روز قبل از بزرگداشت مولانا، روز بزرگداشت شمس نیز هست، به این بهانه درباره شخصیت و اندیشه شمس تبریزی توضیح بفرمایید.
شخصیتهایی همچون شمس تبریزی دو سوی بینهایت قرار دارند؛ یعنی عدهای منکر وجود ایشان و عدهای معتقد تقدس آنها هستند. اگر بخواهیم منطقی و علمی به ماجرا نگاه کنیم، وجود شخصیتی به نام شمس غیر قابل انکار است، زیرا او از خود ردپاهایی به جای گذاشته است، هم خود او آثاری دارد و نیز در آثار معاصران او، به وجودش تصریح شده است. اما درباره عرفان و اندیشه شمس باید گفت: در منظومه عرفانی شمس و عرفایی مانند او، ناشناختگی و شهرتگریزی یک اصل است، عارف میکوشد تا گمنام باشد.
تعداد این عارفان در طول تاریخ کم نبوده است، به عنوان مثال محمد بن عبدالجبار نفری، عارفی که خود صاحب منظومه فکری مدون و منظمیست و در همان زمانی که در بغداد «طبقات الصوفیه سلمی» به نگارش درمیآمد، در بابل میزیسته اما ما هیچ ردی از او در این کتاب نمیبینیم. این مسئله البته دو بخش دارد؛ هم اینکه نفری تمایلی به شهرت نداشته و هم اینکه صاحب طبقات، تمایلی به بردن نام او نداشته، زیرا به هر روی بعید مینماید کسی چون سلمی حتی نامی از عارفی چون نفری که در نزدیکی او میزیسته نبرده باشد، پس به احتمال زیاد، او را به عمد نادیده انگاشته است.
پس باید گفت: ما از بخش اول زندگی شمس تا پیش از حضور او در قونیه اطلاعات مشخصی نداریم، در واقع حضور تاریخی او، پس از مواجه با مولوی در قونیه حس میشود. اما از آنچه در دست هست میتوان دریافت، شخصیتی شگفتانگیز داشته است، یقینا اینگونه بود که توانسته در شخصی همچون مولانا آنچنان تحولی ایجاد کند. در یک گفتوگو هر اندازه صداقت یک فرد در سخنانش بیشتر باشد، تأثیر کلام او بر فرد مقابلش بیشتر است، پس حداقل چیزی که میتوان از تأثیر عظیم شمس بر مولانا نتیجه گرفت، صداقت خارقالعاده شمس و البته کمال والای او نیز مؤثر است. نکتهای که اینجا نباید مغفول واقع شود استعداد فرد تأثیرپذیرنده است، یقینا آن فرد، که اینجا مولوی هست، باید از ظرفیت و قابلیت بهرهگیری از صداقت و کمال طرف مقابل را داشته باشد تا چنین اتفاقی رخ دهد، پس این واقعه حاصل صدق و کمال شمس و ظرفیت و قابلیت مولاناست.
ایکنا – پس مولانای بعد از شمس دیگر آن فقیه حنفی ذوقی نیست.
به هیچ عنوان، اما این بدان معنا نیست که او به طور کل، تمام گذشته خود را رها میکند، هیچ کس نمیتواند چنین کاری کند، زیرا بخشی از ذات او است. ما بعد از شمس نیز همچنان اندیشههای فقهی را در آثار او(هم در مثنوی و هم در غزلیات شمس) میبینیم، ردپای اندیشههای کلامی نیز همچنان در وجود مولانا و آثاری مانند «هر عارف دیگر او» مشاهده میشود. اتفاقی که با این دیدار رقم خورد، فراتر رفتن مولانا از فقه و کلام است، او مانند هر عارف مسلمان دیگر، به فقه و کلام توجه دارد اما در این محدوده مقید نشده و فراتر از آن حرکت میکند.
درباره دیدار شمس و مولانا و آثار آن نکتهای باید خاطرنشان کرد، آن نکته این است که گاهی ما از یک واقعه و گفتوگو فقط در حین آن تأثیر میپذیریم، گاه علاوه برتأثیری که از خود واقعه و گفتوگو میپذیریم، یادکرد و تداعی آن نیز ما را تحت تأثیر قرار میدهد. برخی از اشعار مولانا حاصل همین یادکردهاییست که از دیدار خود با شمس دارد به عنوان مثال؛ آن شعری که میگوید: واعظ بودم ترانهگویم کردی/ سرحلقه بزم بادهجویم کردی، سجادهنشین باوقاری بودم/ بازیچه کودکان کویم، این شعر اگر حاصل آن برخورد نباشد، نتیجه یادکرد آن است. همچنین آن غزل درخشانی که دقیقا دو دوره مختلف زندگی مولوی را در مقابل یکدیگر قرار میدهد با مطلع: مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم/ دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم، مرده بودم در اینجا گزارهای ساده نیست، گزارهای ادبیست، از آنرو که مولانا هرگز مرده فیزیولوژیک نبوده که بخواهد احیا شود، بلکه استعارهای از حالت قبل زندگی مولاناست. مانند این را در سنت اسلامی داریم، در قرآن میفرماید:«كُنْتُمْ أَمْوَاتًا فَأَحْيَاكُمْ»(مردگانی بودید که شما را زنده گردانیدیم) در تاریخ اسلام و حیات پیامبر(ص) سابقه مرده را زنده کردن، مانند آنچه توسط عیسی مسیح(ع) رخ میداد یا مرده بنیاسرائیل که با برخورد تکهای از بدن گاو به زندگی بازگشت(که در سوره بقره داستان آن بیان شده است)، نقل نشده است، بنابراین میتوان در یک قرائت، این عبارت را نیز استعاره تلقی کرد، استعارهای که دوران جاهلیت را به مرده بودن تشبیه میکند. این نمونه که بیان شد خود نشانهای از آن است که مولوی حاصل تفکر ایرانی - اسلامی است که در مولوی دوران پیش از شمس، خود را چونان دوران جاهلیت به مرگ و مردگی تشبیه میکند که در مرگ روحی، بدون عشق به سر میبرده است.
ایکنا – مانند نظری که غزالی درباره دوران پیش از عرفان خود را ضلالت میدانست که نمایی از این نظر در نامگذاری کتاب «المنقض من الضلال»(نجات بخش از گمراهی) به چشم میرسد.
بله؛ به عقیده بنده بحث تغییر، بحث بسیار مهمیست. باید در آدمیت کسی که نتواند در خود تغییر مثبت ایجاد کند، شک کرد. در کلام شریف نبوی است که میفرماید:« مَنِ استَوى يَوماهُ فهُو مَغبونٌ» که بعضی یوم را در این عبارت آن و لحظه معنی میکنند، یعنی کسی که دو لحظهاش یکسان باشد مغبون و زیاندیده است. در ادامه مطلع آن غزل میگوید: گریه بدم، خنده شدم. آیا مولانا پیش از شمس مدام گریه میکرده است؟ یقینا نه، اما مطمئنا زندگی یک مبلغ مذهبی دور از عشق و محصور در حصارهای شرع و کلام، از نظر یک عارف افسردگی و اندوه است و زندگی پس از شمس خود را، شادی و خنده میداند. در مصراع دوم میگوید: دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم، «دولت»، دو معنی دارد: یکی حکومت و قدرت، دیگری بخت و اقبال. پس مولانا در این مصراع، عشق را هم قدرت و هم بخت و اقبال میداند، و عشق در تفکر مولانا دولتی جاودانه است و مستعجل نیست، دولتیست که زوال ندارد.
مولوی در بیان ادامه این گفتگو، در بیتی دیگر مطلب قابل توجهی را نیز در رابطه با ایجاد تغییر میگوید: گفت که دیوانه نهای، لایق این خانه نهای، شمس در اینجا به مولانا میگوید که باید در وجودت تغییر ایجاد کنی، مولانا نیز در بیت بعد اینچنین جواب میگوید: رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم. مولانا میگوید که من نه تنها در وجود خود تغییر ایجاد کردم، بلکه این تغییر را در ظاهر خویش اعمال کردم(دیوانه را زنجیر میبستند)، یعنی نه تنها دیوانه شدم، این دیوانگی را عینیت بخشیدم و این مسئله با شخصیت اجتماعی مولانا، پیش از برخورد با شمس، که عالمی فقیه بود(مولانا به عنوان مثال؛ حتی در دمشق، درس خلاف(که آموختن احکام از منظر مذاهب مختلف است) خوانده بود و درجات بالایی در فقه داشت)، تناقض و اختلاف آشکار داشته و نشان میدهد، این مولوی، مولوی پیش از شمس نیست.
مولانایی که جایگاه اجتماعی ممتازی داشت و با دربارها در ارتباط بود و مجالس درس بسیار در مدارس مختلف داشت، مجنونوار در خیابانها میگشت و در فراق مراد خویش غزل خوانده و کودکان چون دیوانهای او را سنگ میزدند. این مسئله، یعنی ترک انانیت و شکستن خود از اصول اساسی عرفان است، برخی تعداد این اصول را 10 اصل و برخی 5 اصل دانستهاند که در هر دو این تقسیم بندیها بحث ترک انانیت هست، پس این شمس که چنین شخصیتی را شکسته و به آن عاشق مجنون تبدیل میکند بت بزرگی را شکسته است، در همان غزل به این مسئله اشاره میکند: گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری، شمس او را در بند انانیت میداند که مولانا آن را پذیرفته میگوید: شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم (که اگر این اتفاق نمیافتاد چنانچه پیشتر گفتم ما الآن نهایتا غزالی دیگری داشتیم).
اگر بخواهم ابعاد دیگری از تأثیرات این تغییر در زندگی مولانا را بیان کنم(که در تمام ابعاد زندگی اجتماعی و فردی او اثر گذاشت)، میتوانم به شعر سرودن مولانا اشاره کنم. چنانچه مشهور است شعر در اسلام فضیلتی نیست(اگر رذیلت نباشد، فضیلتی نیست) و نمونه آن را میتوان در اقدامی که سنایی برای تأییدیه گرفتن از علمای بغداد برای حدیقه انجام داد، مشاهده کرد. مولانا در 38 یا 40 سالگی و پس از ملاقات با شمس به شاعری رویآورد و تا پایان عمر خود ادامه داد، یعنی عمر شاعری مولانا 24 سال و نسبت به برخی شاعران ما همچون حافظ که از جوانی روی به شعر آورد و نزدیک 50 سال شاعری کرد کمتر است، اما در این مدت کم، میتوان گفت او (با توجه به تعداد ابیات مثنوی و دیوان شمس) در زمره شاعران پرکار ما بوده است.
افلاکی در «مناقبالعارفین» نقل میکند: مولانا خود را در خانه محبوس میکرد و شعر میسرود، سپس تنوری برافروخته و آنها را میسوزاند، یعنی در واقع اگر بخواهیم اشعار از میانرفته را نیز حساب کنیم، با توجه به عمر کم شاعریش حتی در پرکاری میتواند به درجه صائب(که از پرکارترین شاعران ما بوده است) برسد و تمام اینها از آتشی بود که دیدار شمس در وجود او برافروخته بود
در پایان اگر بخواهم حقیقت مطلب را بگویم جدا از مسائل اعتقادی و دینی، قطعاً بشریت مدیون شمس، مولوی و حسامالدین چلبی(از نزدیکان مولانا) است، زیرا اگر هر یک از این سه نبودند، ما امروز مثنوی و دیوان شمس، این دو گنجینه غنی فکری و ادبی را نداشتیم.
گفتوگو از امیرعباس رستمی
انتهای پیام