به گزارش ایکنا از البرز؛ هوا خنکتر از همیشه است. بوی پاییز در کوچههای ماهدشت پیچیده و نسیمی از سمت دشتهای کرج میآید که با خودش خنکی غروب را میآورد. خورشید آخرین شعاعهای نارنجیاش را روی دیوار یادمان شهدای گمنام میپاشد؛ جایی که امشب قرار است بیستوچهارمین مجمع قرآنی به نیابت از شهیدان، عزیز نجفی و محمد رضایی برگزار شود.
آرامآرام مردم میرسند. صدای تلاوت قرآن از بلندگوها پخش میشود و با صدای خشخش برگها زیر پا قاطی میشود. بوی اسپند در هوا میپیچد، مثل بخاری که از دل خاک بالا میآید. پیرمردی با چفیه بر دوش، کنار ورودی ایستاده و سلام زائران را با لبخند پاسخ میدهد.
روبهروی جایگاه، چند ردیف شمع روی زمین چیدهاند. شعلهها آرام میرقصند و نورشان روی چهرههای مردم میلغزد. مادر شهیدی با روسری سفید روی زمین نشسته، چشمانش را بسته و زیر لب آیهای میخواند. کودکی کنار او خم میشود تا شمعی را که باد خاموش کرده، دوباره روشن کند. شعله میسوزد و بالا میگیرد، درست مثل امیدی که هیچوقت در این شهر خاموش نشده است.
در دورترین نقطه میدان، صدای مردی از بلندگو میپیچد: «با تلاوت آیاتی از سوره نور، مراسم آغاز میشود...» قاری جوان شروع به خواندن میکند و آیات در فضا میپیچند. صدای «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ...» از بلندگو پخش میشود و موجی از سکوت بر جمع مینشیند. انگار همه یک لحظه در فکر فرو میروند.
همهچیز ساده است، اما پر معنا. هیچ تجملی در کار نیست. فقط مردم، شمع، قرآن و یاد شهدا. اینجا ماهدشت است؛ شهری که هنوز میان صدای باد و بوی اسپند، صدای شهیدانش را میشنود.
شب آرام آرام پایین میآید. چراغها روشن میشوند و صدای تلاوت، دل تاریکی را میشکافد. جمعیت رو به قبله نشسته، بعضی اشک میریزند، بعضی زیر لب دعا میخوانند. همه آمدهاند برای یک چیز مشترک؛ برای زنده نگهداشتن یاد کسانی که رفتند تا این شهر بماند، برای اینکه قرآن فقط روی طاقچه نماند که در دلها زندگی کند.
چند قدم آنسوتر، حاج علی انجیلهای را میشود دید؛ مردی که چهرهاش هنوز رنگ جبهه دارد. آرام ایستاده، دستها را پشت کمر گره کرده و به جمعیت چشم دوخته است. نزدیکش میشوم. وقتی از او درباره این مراسم میپرسم، میگوید: ما در جبهه هم همینطور جمع میشدیم. وسط آنهمه دود و آتش، یکی قرآن میخواند و بقیه گوش میدادیم. همان آیهها بود که ما را سرپا نگه میداشت. حالا هم بعد از سالها، وقتی این بچهها را میبینم که کنار یادمان مینشینند و قرآن میخوانند، حس میکنم آن سنگرها هنوز زندهاند.
او ادامه میدهد: شهید عزیز نجفی را خوب یادم هست. همیشه قرآن کوچکی در جیبش داشت. حتی وقتی برای عملیات میرفت، میگفت تا این قرآن با من است، ترسی ندارم. حالا دیدن این جمع، خانوادهها، بچههایی که شمع روشن میکنند، یعنی همان نوری که میخواست، هنوز هست. اگر یاد شهدا در دل مردم خاموش نمیشود، به خاطر همین محافل است.
صدایش نرمتر میشود. انگار دارد با خودش حرف میزند: ما آن روزها برای خاک نجنگیدیم. برای ایمان، برای قرآن جنگیدیم. حالا که نسل جدید آن فضا را ندیده، وظیفه ماست که بگوییم جنگ فقط گلوله نبود، ایمان بود، معرفت بود. قرآن بود که ما را جلو برد. وقتی این محافل ادامه پیدا کند، یعنی آن جهاد هنوز تمام نشده است.
حرفهایش را که میشنوم، باد دوباره بلند میشود. شمعها میلرزند. نورشان افتاده روی صورت حاج علی؛ نوری که بین چینهای صورتش میدرخشد.
از آنسوی میدان، صدای تلاوت بالا میگیرد. داوود کردلو پشت میکروفن میرود. صدایش گرم و مطمئن است، آیه به آیه را با دقت میخواند. بعد از تلاوت، جمعیت با سکوت گوش میدهد. وقتی پایین میآید، کنار جمعیت مینشیند. نزدیکش میشوم. هنوز لبخند روی لب دارد. میگوید: قرآن را باید زندگی کرد. خیلی وقتها میبینم مردم تلاوت میکنند اما آیهها را در زندگیشان نمیآورند. اگر نسل جوان یاد بگیرد که قرآن یعنی سبک زندگی، خیلی از مشکلات اخلاقی و اجتماعی ما حل میشود.
او لحظهای مکث میکند و ادامه میدهد: من همیشه میگویم محافل قرآنی مثل همین امشب، فقط جلسه نیستند، نفس تازهای هستند برای شهر. جوانها میآیند، خانوادهها کنار هم مینشینند، صدای قرآن در فضا میپیچد، و همین باعث میشود دلها آرام شود. من وقتی میبینم پسر بچهای شمعی روشن میکند و با دقت به تلاوت گوش میدهد، امید میگیرم که راه شهدا هنوز ادامه دارد.
کردلو نگاهش را به آسمان میدوزد و با لحنی آرام میگوید: شهید نجفی و رضایی با قرآن رفتند، ما با قرآن باید بمانیم. این مراسمها راهی برای زنده نگهداشتن ایماناند. قرآن نوری است که اگر خاموش شود، ما هم تاریک میشویم. خوشحالم که در ماهدشت هنوز این نور روشن است.
شب حالا کاملاً پایین آمده است. چراغهای کوچک اطراف یادمان روشن شدهاند. صدای دعا، صدای نفس مردم و صدای باد با هم قاطی شدهاند. در انتهای میدان، روی بنری نوشتهاند: «قرآن، چراغ راه شهدا». شعلههای شمع هنوز میسوزند؛ آرام، بیادعا، درست مثل یاد آنهایی که برای همیشه ماندهاند.
در میان جمعیت، زنی حدود 70 ساله کنار خانوادهاش نشسته است. چادر گلدارش را محکمتر دور شانهاش میپیچد. صدای قرآن که بالا میگیرد، لبهایش آرام تکان میخورد. نزدیکش میشوم. وقتی میپرسم چرا هر هفته به این مراسم میآید، مکثی میکند و آرام میگوید: پسرم هم یه وقتی جوون بود، مثل همین بچههایی که الان اومدن. رفت جبهه، دیگه برنگشت. اون موقعها من هم جوون بود و کم صبر. شبها فقط قرآن میخوندم تا دلم آروم بگیره. از همون وقت تا حالا، هر جا قرآن خونده میشه، دلم میکشه برم. انگار صداش رو از لای آیهها میشنوم.
دستهایش را روی زانو میگذارد و ادامه میدهد: بعضی شبها که میام اینجا، حس میکنم همون روزاست. شبا توی جبهه هم قرآن میخوندن. خودش برام تعریف کرده بود. میگفت مامان، ما وقتی خسته میشیم، قرآن میخونیم، انگار خدا پیشمونه. حالا منم وقتی دلم میگیره، میام همینجا، کنار این شهیدا. اینجا آرومم. صدای قرآن که میاد، انگار پسرم کنارمه.
اشک در چشمهایش جمع میشود و ادامه میدهد: خیلیها فکر میکنن این مجلسا فقط واسه شهیداس. نه، واسه ما زندههاست. واسه دلامونه. من وقتی میام اینجا، حس میکنم هنوز یه تکیهگاهی دارم. بچههام، نوههامو میارم که بدونن شهید یعنی کی، یعنی چی. یه وقت از یادشون نره. ما که عمرمونو دادیم، ولی این جوونا باید بدونن امنیت و آرامششون بیقیمت نیومده.
نگاهش را به نوهاش میدوزد که کنار شمعها نشسته و با دقت به تلاوت گوش میدهد. لبخندش محو میشود و میگوید: همین که بچهم میفهمه قرآن یعنی چی، یعنی راهمو درست رفتم. ما با قرآن بزرگ شدیم، با قرآن دلمون آروم شد، با قرآن بچههامونو راهی کردیم. حالا هم با قرآن زندهایم. من اگه یه شب نیام اینجا، انگار دلم تنگ میشه، انگار یه چیزی کمه. این صدا، این نور شمعا، این جمعیت... همهش یه جور زندگیه.
باد ملایمی میان شمعها میپیچد. زن دستش را جلو میبرد و از خاموششدن یکی از شعلهها جلوگیری میکند. بعد آرام زیر لب میگوید: نذارید این نور خاموش بشه. تا قرآن خونده میشه، تا یاد شهدا زندهست، ما هم زندهایم.
وقتی مراسم رو به پایان میرود و مردم آرام آرام از میدان یادمان شهدا دور میشوند، صدای قرآن هنوز در هوا مانده است؛ مثل نوری که خاموش نمیشود. ماهدشت امشب فقط میزبان یک محفل قرآنی نبود، بلکه میزبان خاطره و ایمان بود؛ جایی که گذشته و امروز، شهید و زنده، مادر و فرزند در کنار هم نشسته بودند.
اینجا میشد فهمید که قرآن هنوز نفس میکشد، هنوز در دل مردم جریان دارد. حاجعلی با نگاهش از سنگرهای دیروز گفت، داوود کردلو از ایمان نسل امروز و آن مادر، از دلی که هنوز با آیهها آرام میگیرد. هرکدامشان تکهای از حقیقت را در دل داشتند؛ اینکه جنگ اگر تمام شد، ایمان ادامه دارد و اگر شهیدان رفتهاند، راهشان هنوز روشن است.
در مجمع قرآنی ماهدشت کرج صدای آیهها با بوی اسپند و شمع، با اشک و لبخند مردم قاطی میشود و به گوش آسمان میرسد. اینجا، در این جمع ساده و صمیمی، میشود فهمید که ایمان هنوز زنده است؛ شاید راز ماندگاری این شهر، همین باشد؛ مردمی که هنوز میدانند «نور» را باید زنده نگه داشت. نوری که از آیهها شروع میشود و تا دلهای مردم ادامه پیدا میکند...
انتهای پیام