«معاشران گره از زلف یار باز کنید/شبی خوشست بدین قصهاش دراز کنید»
بعد از آن دیگر عاشق دیوان حافظ شدم؛ ز گریه میکردم حافظ میخواندم، از شادی پرواز میکردم، حافظ میخواندم، روزگارم با حافظ میگذشت و در حسرت شاعری بودم. من بودم و حافظ و غصهها و شادیها و آرزوهایم که هیچ وقت تمام نشدند و تمام نمیشوند. در دوران نوجوانی با این که درکی از حافظ و شعرهایش نداشتم اما نمیدانم چه سری در آن نهفته بود که آرام میشدم.
وقتی وارد رشته ادبیات شدم هر از گاهی با برخی رفقای دیرین دور هم جمع میشدیم و تفریحمان این بود که دیوان حافظی بخوانیم؛ برای من که ادبیات خوانده بودم فرصت دلپذیری بود که مهیا شده بود تا فالی بگیرم و به گمان خودم تفسیر کنم زندگی را. به گمان خودم و به گمان حافظی که حالا دیگر دوستش داشتم، میشناختمش و عاشقش شده بودم.
من دل میدادم با دیوان حافظ. هزار بار میخواندم و خسته نمیشدم و دلم میخواست تمامی ابیات آن را به اعماق وجودم بسپارم تا رهسپار دنیای عرفانی مردی باشم که شعرهایش نسیم دلانگیز آزادی است؛ آزادی از دنیا و تمام متعلقاتش.
دوست دارم به سرزمین عشق بروم، به شیراز، به مرکز شاعرانی که جهان را تکان دادند، بنشینم و زمزمه کنم:
«اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را/به خال هندویش بخشم، سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت/ کنار آب رکناباد و گلگشت مصفا را»
و شاید همین بود راز ماندگاری حافظ؛ همین که هر بار دیوانش را باز میکردم، احساس میکردم دارم شعری تازه میخوانم و سفری میکنم به درون پر از غوغایم. سفری به عمق دل و جان؛ جایی که هر غم و شادی به گونهای دیگر معنا پیدا میکند.
و شاید همین باشد این آشنایی پر از پیوند من و حافظ. شاید همه ما انسانها روحهایی هستیم که در گذر زمان در جستوجوی حقیقتی بودیم که به سادگی یافت نمیشد، در جستجوی عشق، در جستوجوی عرفان و در جستوجوی خدا.
زهرا طالبیان شریف، خبرنگار ایکنای خراسان رضوی
انتهای پیام