صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

بازار

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۳۱۰۴۶۰
تاریخ انتشار : ۲۱ مهر ۱۴۰۴ - ۱۱:۵۵

در سکوت غروب بهشت زهرا، میان سنگ قبرها و نور کم‌رنگ خورشید، زندگی و مرگ در کنار هم معنا می‌شوند. هر لبخند، هر اشک و هر نفس، یادآور ارزش بی‌تکرار بودن است. اینجا هر لحظه روشن است و هر ثانیه گرانبها.

به گزارش ایکنا از البرز؛ بهشت زهرا در غروب یک روز پاییزی... جایی که سکوت و زندگی با هم در آمیخته است. نور کم‌رمق خورشید، سایه‌ها را در مسیرهای خاکی می‌کشد و سنگ قبرها را با رنگی گرم و طلایی روشن می‌کند. هر سنگ قبر، داستانی ناگفته در دل خود پنهان کرده؛ قصه‌ای از عشق، از فراغ، از امید و زندگی که هنوز جاری است.
 
آدم‌ها آرام قدم می‌زنند، گاهی سر به زیر می‌اندازند، گاهی دست‌هایشان را به نشانه احترام روی قلب می‌گذارند. کودکی با خنده‌ای کوتاه از کنار یک قبر عبور می‌کند و سکوت را می‌شکند و در عین حال، همین خنده کوتاه، یادآور جریان زندگی در میانه مرگ است. در گوشه‌ای، زنی دستمالی به دست دارد و اشک‌هایش را پاک می‌کند، مردی سرش را روی سنگ قبر خم کرده و جوانی با نگاه به افق، انگار در جستجوی معنای زندگی است.
 
بعضی سنگ قبرها ساده و خاکستری‌اند، برخی با گل و شمع تزئین شده‌اند و بعضی عکس‌های کوچک و یادگاری‌هایی دارند که هنوز عشق و خاطره‌ای زنده را در خود حفظ کرده‌اند و در میان این سکوت و حرکت، سؤال بزرگی در ذهن‌ها نقش می‌بندد: زندگی چه معنایی دارد وقتی مرگ اینقدر نزدیک است؟ چه چیزی باعث می‌شود انسان هنوز با تمام وجود عاشق زندگی باشد؟ آیا مرگ، با تمام سنگینی‌اش، می‌تواند به زندگی معنا ببخشد؟ اینجا با حضور کسانی که هنوز زنده‌اند و نبود کسانی که رفته‌اند نمایشگاهی از تضاد و همزیستی زندگی و مرگ است.
 
باد از شاخه‌ها عبور می‌کند و برگ‌ها را به رقص درمی‌آورد، انگار با خود زمزمه می‌کند: «زندگی هنوز هست، هرچند کوتاه و شکننده». در این فضا، داستان‌های انسان‌هایی که با مرگ روبه‌رو شده‌اند، معنا پیدا می‌کند؛ کسانی که فقدان، بیماری، یا تجربه نزدیک به مرگ، نگاهشان به زندگی را عمیق‌تر و روشن‌تر کرده است.
 
بهشت زهرا به آدم‌ها یادآوری می‌کند که زندگی هدیه‌ای است که باید با تمام وجود درک و ستایش شود. حتی وقتی غم و فقدان، لحظه‌ها را سنگین می‌کند، همین لحظه‌ها، خود یادآور ارزش زندگی‌اند و شاید تنها وقتی در کنار مرگ می‌ایستیم معنای واقعی زندگی را درک می‌کنیم.
 
در این لحظه‌ها، آدم‌ با خود زمزمه می‌کند به خود می‌گوید که هنوز فرصت هست؛ فرصت برای عشق، برای بخشیدن، برای نگاه کردن به آسمان، برای لمس یک دست و شنیدن یک صدا. اینجا، در میان خاک و سنگ و درختان سرو، هر لحظه به یک یادآوری تبدیل می‌شود. یادآوری اینکه زندگی کوتاه است اما بی‌نهایت با ارزش است.
 
سمیرا روی نیمکتی کنار قطعه ۳۰ بهشت زهرا نشسته است. گریه کرده و چشم‌هایش قرمز شده و در نگاهش ترکیبی از غم و آرامش موج می‌زند. دستش را روی عکس پدرش گذاشته و برای لحظه‌ای مکث می‌کند، گویی تلاش می‌کند با یک نگاه، همه چیز را در ذهنش ثبت کند.
 
می‌گوید: پدرم هفت ماه پیش رفت… هنوز باورم نمی‌شود. هر صبح وقتی از خواب بیدار می‌شوم، انتظار دارم صدای قدم‌هایش را بشنوم، اما نیست… و همین نبودن‌هاست که انسان را با زندگی روبه‌رو می‌کند.
 
دستش را روی سنگ قبر می‌کشد و ادامه می‌دهد: تا وقتی زنده بود، از پدرم، از زندگی توقعی رویایی داشتم اما حالا می‌فهمم زندگی واقعی در همین لحظه‌هاست؛ در نفس کشیدن، در دیدن لبخند کوچک کسی که دوستش داری، در حس باد روی پوستت، در بوی قهوه‌ای که صبح‌ها می خوریم و در چیزهای کوچکی که اصلا به چشم نمی‌آید.
 
بعد از چند لحظه سکوت ادامه می‌دهد: پدرم همیشه می‌گفت: «زندگی کوتاه است، هر لحظه‌اش را ببین و قدرش را بدان». آن موقع نمی‌فهمیدم، اما حالا… حالا هر کلمه این جمله مثل چراغی است که تاریکی را روشن می‌کند.
 
او می‌گوید: وقتی به خانه می‌روم و عکسش را نگاه می‌کنم، حس می‌کنم هنوز بخشی از پدرم با من است؛ در خاطراتم، حرف‌هایم، عادت‌هایم و حتی در لبخندهایم وقتی که مادرم می‌گوید شبیه پدرت میخندی.
 
سمیرا می‌خندد و با لحنی که ترکیبی از غم و امید دارد، ادامه می‌دهد: گاهی با خودم فکر می‌کنم، شاید این غم درسی است که باید یاد بگیریم که حتی وقتی از دست دادن‌ها سراغمان می‌آید، هنوز فرصت هست برای زندگی کردن.
 
آرمان کنار یکی از قبرها نشسته است و دستانش را روی زانو گذاشته است. سکوت اطراف، سنگینی خاصی دارد، اما نگاهش در جایی دورتر در عمق ذهنش است. جایی که لحظه نزدیک شدن به مرگ هنوز زنده است.
 
آن لحظه را نمی‌توان با هیچ واژه‌ای توضیح داد. زمان متوقف شد، بدنم حس زندگی را فراموش کرده بود، اما روحم بیدار بود. در آن سکوت، متوجه شدم مرگ یک پایان نیست. لحظه‌ای است که زندگی تمام پیچیدگی‌هایش را نشان می‌دهد. خنده‌ها، گریه‌ها، خاطرات تلخ و شیرین، عشق‌ها و ناامیدی‌ها و ... همه در یک قاب کوچک روشن شدند. 
 
وقتی دوباره به هوش آمدم، از زنده بودنم از نفس کشیدنم به شدت متعجب شدم، حس کردم جهان تغییر کرده است. چیزهایی که پیش از این کوچک بودند، حالا پرمعنا شدند. یک نگاه کوتاه، صدای باد، حتی سکوت ارزشمند شده بود. فلسفه مرگ برای من روشن شد اینکه زندگی و مرگ دو روی یک سکه‌اند. مرگ، معنا و ارزش زندگی را روشن می‌کند و زندگی بدون توجه به مرگ به تدریج بی‌رنگ می‌شود. 
 
سرش را پایین می‌آورد و ادامه می‌دهد: وقتی مرگ نزدیک می‌شود، تمام زندگی‌ات را در یک قاب می‌بینی. دیگر چیزی اضافه نیست، هیچ چیز کم نیست. زندگی با تمام جزئیاتش وجود دارد، حتی در چیزهایی که فکر می‌کردی اهمیتی ندارند. حالا می‌توانم معنای زمان را بفهمم. هر ثانیه که زنده‌ایم، فرصتی برای تجربه، برای حضور، برای عشق و برای ستایش زندگی است. حالا می‌دانم که مرگ ترسناک نیست و بخش طبیعی و لازم زندگی است. شاید بزرگ‌ترین لطف مرگ همین باشد که نشان می‌دهد لحظه‌ها ارزشمندند و هر آنچه تجربه می‌کنیم ارزش توجه و ستایش دارد. قبل از این تجربه، چیزهای کوچک را نمی‌دیدم. اما مرگ نزدیک، مثل یک چراغ روشن، همه چیز را واضح و شفاف نشان می‌دهد. این شفافیت، زندگی را بی‌قیمت می‌کند و هر لحظه آن را گران‌بها.
 
ناهید روی نیمکت بهشت زهرا نشسته و نگاهش میان قبرها گم شده است. وقتی فهمیدم سرطان دارم، اولش نمی‌خواستم باور کنم. صدایش آرام است. خیلی سخت بود… واقعاً سخت. شب‌ها خوابم نمی‌برد. اما بالاخره قبول کردم که بیماری هم بخشی از مسیر زندگی است. اینکه من هنوز نفس می‌کشم، هنوز فرصت دارم زندگی کنم و با دخترم باشم، خودش یک معجزه است.
 
می‌گوید: دخترم، تنها دارایی من است. لحظه‌هایی که کنارش هستم حس می‌کنم زندگی هنوز شیرین است، حتی وقتی درد دارم، وقتی خسته‌ام و وقتی درمانم‌ سخت می‌شود.
 
پرسیدم: نگرانش نیستی؟ سرش را پایین می‌اندازد و آهی می‌کشد. چرا، خیلی هم نگرانم. گاهی فکر می‌کنم وقتی نباشم، تکلیفش چه می‌شود؟ اما همین نگرانی باعث می‌شود قدر لحظه‌های بودن را بیشتر بدانم. می‌دانی، کنار آمدن با مرگ و بیماری کار ساده‌ای نیست. شب‌ها که تنها می‌شوم، فکر می‌کنم چرا من؟ اما بعد یاد حرف مریم میرزاخانی می‌افتم وقتی که فهمید سرطان دارد گفت: آنروز که در خانواده خوب و باهوش به دنیا آمدم نگفتم چرا؛ پس حالا هم نمی‌توانم بگویم چرا. این جمله کمکم می‌کند زندگی را همان‌طور که هست بپذیرم.
 
در جواب اینکه چطور با ترس از مرگ کنار آمدی گفت: کنار آمدن با مرگ هیچ وقت آسان نبوده و هیچ وقت هم آسان نمی‌شود، اما وقتی می‌فهمی که مرگ بخشی از همان چرخه‌ای است که زندگی را ممکن می‌کند، کم‌کم از جنگیدن با آن دست می‌کشی و یاد می‌گیری در حضورش، عمیق‌تر زندگی کنی. ترس هنوز هست، اما دیگر تو را فلج نمی‌کند. می‌آموزی که مرگ معلمی‌ست که یاد می‌دهد ارزش لحظه را بدانی و در این آگاهی است که زندگی عمیق‌تر، روشن‌تر و زیباتر جلوه می‌کند. یاد می‌گیری عاشق باشی، بخندی و حتی در تنهایی‌های تاریک باز هم زیبایی‌ها را ببینی. 
 
در حین صحبت کیفش را باز می‌کند و عکس دخترش را که گوشه‌ای جا خوش کرده نشانم می‌دهد، دختری پنج یا 6 ساله با موهای فر که لبخندش انگار همه جا را روشن کرده است. آرام روی صورت دخترش دست می‌کشد. می‌گوید: هر بار که به این عکس نگاه می‌کنم، یادم می‌آید چرا باید ادامه بدهم حتی وقتی ترس از مرگ کنارم قدم می‌زند. باید قوی باشم و هر لحظه را با تمام وجود حس کنم. این عکس کمکم می‌کند تا از یاد نبرم زندگی هنوز پر از معناست و من باید از آن محافظت کنم.
 
از بهشت زهرا که بیرون آمدم، هوا رو به تاریکی می‌رفت. سکوت هنوز در ذهنم جریان داشت. سنگ قبرها، آدم‌هایی که آهسته قدم می‌زدند، خنده کودکی که در دل آن همه غم، یاد زندگی را زنده کرد… همه‌چیز انگار مرا به یک سوال واحد رسانده بود: زندگی، واقعا چیست و چطور ممکن است در میان این نزدیکی آشکارمرگ، هنوز نفس کشیدن، نگاه کردن و دوست داشتن این‌قدر معنا داشته باشد؟
 
وقتی برگشتم، فکر کردم باید این سؤال را از کسی بپرسم که نگاهش از دل قرآن می‌گذرد. برای همین، چند روز بعد، در دفتر ساده و بی‌پیرایه‌ حجت‌الاسلام قادر محمدی، امام جمعه نظرآباد نشستم؛ مردی آرام با چهره‌ای مهربان.
 
 از او درباره معنای زندگی و مرگ پرسیدم، لبخندی زد و گفت: سؤال بزرگی پرسیدی، اما جوابش در همان جایی است. بهشت زهرا
 
او ادامه داد: قرآن زندگی و مرگ را به‌هم پیوسته می‌داند و هر دو را وسیله‌ای برای سنجش انسان قرار داده است. خداوند در سوره ملک می‌فرماید: «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا». در این آیه، نکته ظریف اما عمیقی نهفته است مرگ و زندگی، نه به عنوان دو نقطه مقابل، بلکه به عنوان دو مرحله مکمل برای شناخت ارزش وجود و معنای عمل انسان آفریده شده‌اند. اگر زندگی بود اما مرگ نبود، انسان نمی‌توانست ارزش لحظه‌ها را درک کند. اگر مرگ بود اما زندگی نبود، آزمایشی در کار نبود. خداوند هر دو را قرار داده تا انسان از محدودیت زمان و فنا، آگاه شود و هر لحظه را قدر بداند.
 
محمدی ادامه داد: امام علی (ع) در نهج‌البلاغه می‌فرماید: «اعمل لدنياك كأنك تموت غداً، واعمل لآخرتك كأنك تعيش أبداً». این جمله به ظاهر ساده، عمق فوق‌العاده‌ای دارد. زندگی واقعی در توجه به مرگ و آگاهی از کوتاهی زمان نهفته است. بسیاری از ما درگیر روزمرگی می‌شویم و به سال‌ها، موفقیت‌ها و دارایی‌های مادی دل می‌بندیم، اما لحظه را فراموش می‌کنیم. انسان فراموشکار است و غفلت به نوعی طبیعت بشر است؛ قرآن بارها این غفلت را گوشزد می‌کند: «إنّ الإنسان لفی خُسرٍ» (سوره عصر). اگر قدر لحظه را ندانی، زندگی به زیان تو تبدیل می‌شود.
 
امام جمعه نظرآباد با لحنی تأمل‌آمیز افزود: مرگ، در نگاه معصومین، آینه‌ای است که حقیقت زندگی را نشان می‌دهد. امام صادق (ع) می‌فرماید: «من عرف نفسه فقد عرف ربه». شناخت خود، شناخت محدودیت‌ها و لحظه‌های زندگی، کلید درک خداوند و مسیر زندگی معنوی است. وقتی انسان به این شناخت برسد، دیگر زندگی، مجموعه‌ای از اتفاقات بی‌معنا نیست، بلکه فرصتی برای تجربه ارزش‌ها، عشق و عمل صالح است. مرگ، لحظه‌ای است که تمام این تجربه‌ها را برجسته می‌کند و نشان می‌دهد هر لحظه چقدر ارزشمند است.
 
محمدی مثال زد: تصور کن انسان هرروز نفش می‌کشد و زندگی می‌کند، اما هرگز حضور خود را در لحظه تجربه نمی‌کند؛ در نگاه کودک، در خنده دوست، در نور خورشید، در باد پاییزی. بسیاری از ما سال‌ها نفس می‌کشیم، اما فقط چند لحظه واقعاً زنده‌ایم. قرآن به ما می‌آموزد که زنده بودن صرفاً در نفس کشیدن نیست: «استجیبوا لله و للرسول إذا دعاکم لما یحییکم». زنده شدن یعنی حضور آگاهانه، درک لحظه، و ارتباط با خدا در هر حرکت و هر سکوت.
 
او بیان می‌کند: «مرگ، در نگاه قرآن و معصومین، دروازه‌ است نه دیوار. پیامبر اکرم (ص) فرمودند: «أكْیَسُ النّاسِ مَنْ كانَ أَكْثَرَهُمْ ذِكْراً لِلْمَوْتِ، وَأشَدَّهُمْ اِسْتِعْداداً لَهُ». آمادگی برای مرگ، یعنی هر لحظه را آگاهانه زیستن. این آماده‌سازی ذهنی، انسان را از زندگی بی‌ثمر می‌رهاند و تمرینی است برای زندگی با عمق و کیفیت. همانطور که در احادیث آمده: «اکثروا ذکر الموت، فإنّه یمحّص الذنوب و یزهّد فی الدنیا». یاد مرگ، دل را از تعلقات دنیوی می‌رهاند و انسان را به زندگی معنوی متصل می‌کند.
 
محمدی گفت: حیات طیبه، همان زندگی با کیفیت و ارزشمند است. قرآن می‌گوید: «فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً». این حیات، نه فقط در آخرت، بلکه همین‌جا، در زمین هم قابل تجربه است؛ وقتی انسان با حضور، محبت، صداقت، و عمل صالح زندگی می‌کند. حتی نان ساده‌ای که می‌خورد، وقتی با حضور و توجه و نیت درست است، طعم بهشت دارد. زندگی مؤمن یعنی ترکیب عمل، حضور و عشق؛ بدون محبت، زندگی خشک و بی‌روح می‌شود. قرآن می‌فرماید: «وَجَعَلَ بَيْنَكُم مَوَدَّةً وَرَحْمَةً»؛ حیات بدون عشق، حیات نیست.
 
او افزود: دیدگاه معصومین نیز بر همین نکته تأکید دارد. امام علی (ع) می‌فرماید: «أحسنوا عملکم للّه قبل أن تفقدوا أعمارکم». یعنی ارزش عمل و زندگی، وقتی مشخص می‌شود که بدانیم زمان محدود است و مرگ نزدیک است. هر لحظه از زندگی، فرصتی برای شناخت، عبادت، محبت و تجربه ارزش‌هاست. مرگ، چون نزدیک است، اهمیت لحظه‌ها را نمایان می‌کند و انسان را از غفلت می‌رهاند.
 
امام جمعه نظرآباد با ادامه داد: زندگی مؤمن، زنده و فعال است، نه صرفاً موجود بودن. هر لحظه آگاهانه، هر لبخند واقعی، هر نگاه محبت‌آمیز، بخشی از حیات جاودانه است. امام حسین (ع) در کربلا نشان داد که زندگی با معنا، حتی در شرایط سخت و مواجهه با مرگ، ارزشمند است. هر عمل صالح، هر لحظه حضور آگاهانه، انسان را به حقیقت حیات طیبه نزدیک می‌کند و مرگ، چراغی است که این مسیر را روشن می‌کند.
 
او توضیح داد: در نهایت، زندگی و مرگ دو حقیقت در هم تنیده‌اند. مرگ، ترسناک نیست؛ بلکه نور راهی است که ارزش هر لحظه را آشکار می‌کند. وقتی انسان می‌فهمد زمان محدود است، تازه یاد می‌گیرد بی‌نهایت زندگی کند، در هر نگاه، در هر لبخند، در هر عمل کوچک. زندگی واقعی، زندگی با آگاهی، حضور، محبت و عمل صالح است. 
 
محمدی آخرین جمله‌اش را با آرامشی نافذ گفت: هر لحظه که آگاهانه زندگی می‌کنی، در واقع داری جاودانه می‌شوی. مرگ، آغاز بیداری است؛ زندگی، فرصتی برای تجربه بی‌پایان معناست و عشق، روح زندگی است.
 
حالا از خودت بپرس آیا می‌توانی با چشم‌های باز و قلبی بیدار، با روحی که ترس از مرگ را تجربه کرده، زندگی کنی؟ آیا می‌توانی هر لحظه را به عنوان هدیه‌ای شگفت و بی‌تکرار تجربه کنی؟ می‌توانی عاشق باشی، بخندی، ببخشی و حتی در دل تنهایی‌های تاریک زیبایی‌هایی را ببینی.
 
زندگی، همین حالاست؛ نه فردا، نه گذشته، تنها همین نفس و همین لحظه. مرگ چراغی است که سایه‌ها را کنار می‌زند. کسی که بتواند در کنار مرگ عاشقانه زندگی کند، درک کرده است که زندگی و مرگ دو روی یک حقیقت‌اند؛ دو موج دریا که هر دو جریان وجود را شکل می‌دهند و بدون یکی، دیگری معنا ندارد.
 
در چنین لحظه‌ای، هر نفس مثل قطره‌ای از اقیانوس بی‌کران معناست. زندگی واقعی در حضور کامل هر لحظه نهفته است، در لمس نسیم، در شنیدن سکوت، در دیدن نور پاییزی و در درک ارزش کوچک‌ترین جزئیات و کسی که آن را حس کند، زنده‌ای است که با هر لحظه‌اش جاودانه می‌شود...
 
انتهای پیام