نامش حسنعلی است، اما «شاطر حسن» صدایش میکنند. مردی مؤمن، مهربان، مسجدی، خوشبرخورد، خندهرو، خوش انصاف و اهل حلال و حرام و نانوایی مردمدار که اهل محل جز اوصاف نیک از او چیزی نمیگویند. از آن آدمهای دستگیر است که دست خیلیها را گرفته است و به قول معروف خیرش به آدمها و اهل محل میرسد.
از هرکس نام «شاطر حسن» را بپرسی، اولین چیزی که برایت روایت میکند از شوخیها و خندهها و دستِدهنده و دستگیر او روایت میکند و از اوصاف زیبایی که شاید در کمتر کسی دیده شود. سالهای سال است که نان تُرد و تازه و گرم میدهد دست مردم و یک عمر از عرقی که کنار تنورهای گلی ریخته است، نال حلال برده است سر سفره زن و بچهاش.
شاطر حسن، خانوادهای دارد، شاد و شلوغ. مهربانی و محبت و دوستی و رفاقت موج میزند بینشان. خواهرها و برادرها، جانشان بسته است به جان هم. پسرهایی شلوغ و پر از شیطنت و دخترهایی سرشار از حیا و متانت و مهربانی و ایمان. بچهها همدیگر را دوست دارند و مهر و عشق میریزند به پای هم و چقدر حریمها و حرمتها قد کشیده است در خانهشان. خصوصاً حرمت مادربزرگی که هر چند سواد ندارد، اما حافظ قرآن است و بچهها قبل از هرچیز از او نماز و احکام و رفتار و کردارشان را یادگرفتهاند.
حاج حسن، خانوادهای دارد، پر از نشاط و سرزندگی که هر بار نگاهشان میکند، بیشتر سرِ شکر بر زمین میساید و خدا را به خاطر این همه نعمت و زیبایی و شادی و عشق سپاس میگوید.
بارش لطف و عنایت خدا به زندگی او، ده فرزند است. شش دختر و چهار پسر. هرچند غلامحسینش را در همان کودکی و در سن یک سالگی از دست داده است و علیرضای ۱۶ سالهاش چندماهی قبل از شروع جنگ تحمیلی در خردادماه ۱۳۵۹ تصادف میکند و داغش میماند به دل شاطر حسن و همسرش و اهل خانواده.
داغ علیرضا بدجوری حال و روز خانواده پرشور و پرانرژیاش را به هم میریزد به طوری که برای اینکه شاید خاطرات علیرضا کمتر پیش چشم اهل خانه و خصوصاً مادر باشد، خانه و مغازهاش را جابجا میکند و میآید خیابان مطهری نبش نظامی جایی که مغازه نانوایی اش هم بخشی از خانه است. جنگ که شروع می شود، درب نانوایی را تخته نمیکند. کرکرهاش را حتی در زیر موشکهای ۱۲ متری عراق بالا نگه میدارد و نان تازه میدهد دست مردم و برای جبههها شبانه روز نان میپزد.
خانه و زندگیاش را ترک نمیکند، مگر شبهایی که رادیو عراق طنین «الف دزفول»ش، تهدید به موشک باران شهر است. شب از شهر میزند بیرون و بچههایش را هم عقب وانتش سوار میکند و میرود بیرون شهر و فردا صبح دوباره برمیگردد و روز از نو و روزی از نو.
زندگی با تمام فراز و نشیبهایش جریان دارد تا اینکه آن روز تلخ فرا میرسد. ۱۸ اسفندماه ۱۳۶۳. همان روزی که قرار سمنوپزان، همه اهل خانواده را دور هم جمع کرده است. حتی عبدالعلی پسرش را که در پادگان کرخه برای رزمندگان نان میپزد و دل از همسر و بهزاد ۱۱ ماههاش کنده است.
ساعت حوالی هفت و نیم صبح است که جمعشان جمع میشود. عبدالعلی از پادگان کرخه آمده است و بهزادش را در بغل گرفته است و پروین همسرش دارد روبروی پدر و پسر لبخند میزند.
مادر دارد سفره صبحانه را میچیند. دور سفره پر است از خنده و سرزندگی و شور و سر و صدای بچهها. همه هستند. شهناز دختر بزرگ شاطر حسن و محمد نوه اش- پسر شهناز -، امین کوچولوی ته تغاری شاطر حسن و اشرف و فرح و مژگان و مریم دخترانش. دخترش مهناز هم به همراه همسرش آقای حقانی توی راهند و باید دیگر کم کم از راه برسند. شاطر حسن نگاه میکند و شور و شوق تمامی وجودش را میگیرد. چه سمنوپزانی بشود امروز با این همه شوق و لبخند و اقوامی که کم کم آنها هم از راه خواهند رسید.
شاطر میرود و کرکره مغازه را میدهد بالا و آماده میشود برای خمیر زدن و نان پختن. دست حبیب ، شاگرد مغازهاش را بند میکند به چند کار تا او هم خودش را برساند به آن سفره پر از خنده و شادی و لبخند که ناگهان همه جا تاریک میشود.
شاطر حسن چشم که باز میکند توی بیمارستان است و آقارحیم، دامادش، شوهر شهناز، بالای سرش ایستاده است. سایه روشنی از واقعه را به یاد میآورد. واقعه موشک خوردن خانه و نجات او از زیر آوار و … آقارحیم خیالش را راحت میکند که بچهها همه سالم هستند و او الان در بیمارستان ژاندارمری تهران بستری است.
درد همه جای بدنش را احاطه کرده است، اما سر و پایش بیشتر از هر جایی آسیب دیده است. درمان، سه هفتهای به طول میانجامد و در این بین خبری از یک تماس تلفنی از خانودهاش هم نمیشود، چه برسد به یک ملاقات ساده. اما آقا رحیم میگوید که خانهشان کاملاً خراب شده و بچهها در باغ آقای گلستانی ساکن هستند و امکان تماس تلفنی و رفت و آمد به تهران نیست.
آقا رحیم به شاطر حسن میگوید که فقط عبدالعلی پسرش مجروح شده و او هم در بیمارستان پیروزی نیروی هوایی تهران بستری است.
بالاخره شاطر حسن مرخص میشود و با هواپیما میرود اهواز و منتظر مرخص شدن عبدالعلی میشود تا با هم بروند دزفول. این انتظار سه روز طول میکشد و بالاخره عبدالعلی هم میرسد اهواز و با هم میروند دزفول. بیخبر از اتفاقی که رخ داده است و آقا رحیم آن را از هر دو پنهان کرده است. پس از رسیدن به دزفول و رفتن به باغ آقای گلستانی، وقتی شاطر حسن دلیل نبودن همسر و فرزندانش را میپرسد، آقا رحیم اول خبر شهادت همسر و فرزندش را میدهد.
شاطرحسن، گُر میگیرد و حال و روزش میریزد به هم و گریه بازاری میشود. اما او هنوز از اصل اتفاق بیخبر است. اتفاقی که با حضور او در شهیدآباد برای دیدن مزار شهناز و محمد، پرده اصلیاش کنار میرود و شاطر حسن با یک ردیف مزار کنار هم مواجه میشود و کمر شکسته فریاد میزند و عبدالعلی پسرش را صدا میکند:
عبدِعلی! کلشون شهید بیسِنَه! هیچکونشون نَمُندَه! بووَه عبدِعلی همه شون رفتِن! همه شهید بیسن! مارِت شهید بیسه! خوارونت کلشون شهید بیسنه! برارت! زونه بچهات. عبدِعلی هیچکس نمونده سیمون! (عبدالعلی، همه شهید شدهاند – هیچکدامشان زنده نمانده است، بابا عبدالعلی! همهشان رفتهاند. همه شهید شدهاند. مادرت شهید شده! همه خواهرانت شهید شدهاند. برادرت! همسر و فرزندت! عبدالعلی هیچ کس برایمان نمانده است!)
و عبدالعلی هم که تازه از واقعه مطلع شده است بیهوش روی زمین میافتد.
زنها با جیغ و ناله زبان گرفته بودند:
– مار عبدِ علی! وری! (مادر عبدالعلی بلند شو!)
– دخترون وِرسه ! شهناز! فرح! اشرف ! مریم! مژگان! ورسه…! ورسه بووَتونه بینه! وِرسه برارتونه بینه!
(دخترها بلند شوید! شهناز، فرح، اشرف، مریم! مژگان! بلند شوید! بلند شوید پدرتان را ببینید! برادرتان را ببینید!) و قیامتی کنج قطعه موشکی شهیدآباد برپا میشود.
حالا از آن خانواده پر شور و شلوغ شاطر حسن، از آن خانواده گرم و صمیمی و دوست داشتنی، فقط او مانده است و عبدالعلی و مهناز و دیگر هیچ و خاطره سفره طویل و عریضی که دیگر مهمان ندارد!
پذیرش حقیقت برای شاطر حسن سخت است. روحیهاش به هم ریخته است، اما در نهایتِ صبوری سعی میکند دردهایش را پنهان کند و گاهی که دلتنگی به او فشار میآورد کنجی مینشیند و زار زار گریه میکند، اما باید حقیقت را بپذیرد. حقیقت نبودن عزیزانش را. آن هم نه یک نفر! ده نفر!.
حقیقت همان ده مزاری است که پیش چشمش نقش بسته بود. همان ده مزاری که مثل زنجیر به هم متصل بودند. مزارهایی شانه به شانه هم که از «بهزاد» پسر عبدالعلی شروع و به «فرح» ختم میشدند. بهزاد، نوهاش! پروین عروسش! شهناز و محمد، دختر و نوهاش! طیبه، همسرش و امین و مژگان و مریم و اشرف و فرح دخترهایش.
همان ده مزاری که تمامی رؤیاهایش را درون خود مدفون کرده است. تمام دلخوشیهایش را. هست و نیستش را. آیندهاش را. آنها همه چیز را با خود برده بودند و حالا او مانده است و پسری که زن و بچهاش به شهادت رسیدهاند و دختری که شکستهتر از همیشه باید میرفت سر زندگیاش.
شاطرحسن دیگر خانه و زندگی برایش نمانده است. خانهاش صاف زمین شده است و خانوادهاش راهی آسمان. در این مدت گاهی خانه برادرش میرود و گاهی خانه مهناز دخترش. اما مگر میشود به آرامش رسید با این همه داغ؟ زندگی تلختر از این نمیشود که یک نفر در کسری از ثانیه همه دار و ندارش را از دست بدهد. در کسری از ثانیه پدر شش شهید شود، همسر شهید شود و همچنین پدربزرگ دو شهید و از خانه و زندگیاش جز ویرانهای باقی نماند. یک جورهایی انگار زندگی برای شاطر حسن به پایان رسیده است.
دوران سختی است و شاطر حسن شب و روزهای سخت و تلخ و ویرانکنندهای را پشت سر میگذارد. او فقط زنده است، اما از زندگی خبری نیست. در این بین داغ روی داغ هم میآید و آقا رحیم دامادش هم از داغ فراق همسر و فرزندش محمد دق میکند و هنوز فراقشان چهارماهه نشده، کنار پسرش محمد دفن میشود.
شاطر حسن گاهی آلبوم عکسهای خانوادهاش را باز میکند و کنار عکسها آنقدر گریه میکند تا بیهوش میشود. این شاطر حسن دیگر آن شاطر حسن سرزنده و شوخطبع و پر انرژی نیست. آخر به حرف هم سخت است که آدم این همه عزیزش را از دست بدهد و باز هم راحت نفس بکشد و زندگی کند.
یک فصل از زندگی برای شاطر حسن به پایان رسیده است. او اینجا دو راه بیشتر ندارد. یا باید با همین فرمان ادامه بدهد یا به زندگی برگردد.
ساده نیست، اما وقتی خدا باشد و آدم گره توکلش را به دستان خدا زده باشد، سختترین کارها هم ساده میشود. شاطر حسن تصمیم میگیرد در مقابل آن همه تقدیر سخت و سنگین خدا صبور باشد و خداوند هم دریا دریا صبر میریزد در دلش و بالاخره او به زندگی بر میگردد. خانهاش را با خشت خشت توکل و توسل و صبوری میسازد و کرکره نانواییاش را مثل دستان دعا و شکرش بالا میبرد و دوباره به زندگی برمیگردد.
حالا شاطر حسن بین مردم عزت و احترامی بیش از گذشته دارد. حالا او هم جانباز است و هم همسر شهید و هم پدر شش شهید و هم پدربزرگ دو شهید. اگر چه خندههایش طراوت سابق را ندارد، اما باز هم میشود همان شاطر مؤمنِ مهربانِ مسجدیِ خوش برخوردِ خندهرو و خوش انصاف که اهل حلال و حرام است و نانوایی مردم دار که اهل محل جز اوصاف نیک از او چیزی نمیگویند. از آن آدمهای دستگیر است که دست خیلیها را گرفته است و به قول معروف خیرش به آدمها و اهل محل میرسد.
شاطر حسن یک قهرمان است. یک قهرمان گمنام و بینام و نشان. «شاطر حسن» درسی است که باید در کتاب بچه مدرسهایها بیاید، تا روزی چندبار از روی آن مشق بنویسند و یاد بگیرند که اگر در زندگی خدا باشد، همه چیز هست. اگر تمام بلاهای عالم نازل شود و اگر خدا نباشد، هیچ نیست، حتی اگر دنیا چیزی شبیه بهشت باشد.
انتهای پیام