تهران، پنج مرداد ۱۳۵۸. شهری که هنوز گرد و غبار انقلاب را از روی شانههایش نَتکانده بود، در تب و تاب روزی متفاوت میتپید. دانشگاه تهران، قلب تپنده اعتراضات دیروز، حالا قرار بود میزبان فریضهای باشد که سالها در محاق خاموشی، فراموش شده بود. «
نماز جمعه». نه فقط یک عبادت هفتگی که بازگشت ایمان به صحنه اجتماع. صدای اذان که در دانشگاه طنین انداخت گویی تاریخ نفسی تازه کشید.
هزاران نفر آمدند. از محلههای جنوبی تا شمالی، با زبانهای گوناگون اما با یک هدف. مردمی که هنوز لباسهای انقلابی به تن داشتند، دل در گرو بازسازی کشوری داشتند که تازه میخواست خود را پیدا کند. دانشگاه، نه فقط محراب که پناه شد و آنکه پیش ایستاد مردی بود با چهرهای خسته اما روشن، با صدایی زلال، آرام، و ریشهدار در درد مردم «آیتالله سید محمود طالقانی».
کسی که سالها در مسجد «هدایت» از نماز جمعه گفته بود؛ از آن صف توحید، از آن اجتماع آگاهی و عدالت. حالا اولین خطیب جمعه پس از انقلاب شده بود؛ با اجازه امام خمینی، با اعتماد مردم و با باری سنگین بر دوش. اولین کلمات خطبه، زمینیترین چیزهایی بودند که میشد گفت. از درد مردم، از نابرابری، از سالهایی که نماز جمعه تعطیل بود نه بهخاطر بینیازی بلکه از ترس. ترسی که طاغوت بر دلها نشانده بود. آیتالله طالقانی گفت: «این صف، صف عبادت است، صف سیاست است، صف جهاد است».
نماز آن روز بوی خاک داشت، بوی عرق مردمی که سالها دویده بودند تا به این لحظه برسند. اما در همان حال، بلندترین صدای آسمان بود. صدایی که میگفت: «ما هستیم. زندهایم. متحدیم. مسلمانیم و دیگر کسی نمیتواند ما را به سکوت مجبور کند».
در آن صفها، هیچکس نپرسید چه کسی از کجاست، متعلق به چه گروهی است، یا چه فکری دارد. آنچه مردم را به دانشگاه کشانده بود، فقط ایمان نبود؛ امید بود. اینکه از پس سالها سانسور، حذف، اختناق و تبعیض، حالا جایی هست که در آن میشود با صدای بلند،در برابر خدا ایستاد و از حقیقت گفت.
نماز جمعه آن روز، تمرین یکپارچگی بود. تمرینی برای حکومتی نوپا که قرار بود هم دین را پاس دارد و هم عدالت را، هم آزادی را بفهمد و هم مسئولیت را. طالقانی خوب میدانست این نماز، فقط نماز نیست؛ این یک بیانیه است، یک وعده است، یک عهد است.
در میان آیات و دعاها، کلمات دیگری هم شنیده میشد. طالقانی از فلسطین گفت، از محرومان، از خلقی که حقش تضییع شده. از کسانی که «شاید اجنهاند، چون کسی نمیبیندشان!» با همان کنایه تلخش و البته از دشمنان، که آن روزها با چشمهای بیدار، تحولات ایران را دنبال میکردند. طالقانی گفت: «اگر قرار باشد دوباره استعمار برگردد، من پیرمرد، خودم مسلسل بهدست میگیرم». جملهای که هنوز در حافظه بسیاری یاد میشود.
و در آن میان، حرف از انتخابات هم شد؛ از وظیفه مردم، از حق همه برای رأی دادن، برای انتخاب شدن، برای شنیدن و شنیده شدن. طالقانی نگران بود که آزادی، واژهای تجملی و مخصوص عدهای نشود؛ همانهایی که همیشه یا از مردم جلوتر بودند، یا پشت آنها پنهان.
وداع زودهنگام اما میراثی ماندگار
نمازجمعه طالقانی، تنها چند هفته دوام آورد. در ۱۹ شهریور همان سال، او چشم از دنیا بست. اما آنچه باقی ماند سبکی از خطبهخوانی، تعهد به حقیقت و دلیری در برابر قدرت بود. نماز جمعه از آن پس، رسمی شد و ساختار گرفت.
و امروز...؟
نسل امروز شاید نماز جمعه برایش فقط تصویری در اخبار باشد. اما اگر با چشم دل دیده شود، میتوان فهمید آنچه در پنجم مرداد رخ داد، فقط گشایشی برای یک فریضه نبود؛ اعلام بازگشت ملتی بود که ایمان را با عدالت و سیاست درآمیخته بود. این نماز، نقطه پیوند آسمان و زمین شد؛ جایی که مردم نه فقط نماز که مسئولیت را اقامه کردند. اگر بخواهیم آن میراث بماند، باید هر جمعه با صدای حقیقت، با صفی از آگاهی و با نگاهی به دردهای همین مردم به محراب برویم. نماز جمعه، تا زمانی زنده است که مردم در آن دیده شنیده و جدی گرفته شوند. اینجا هنوز صف توحید پابرجاست به شرط آنکه نگذاریم صدایش در هیاهوی قدرتها گم شود.
مریم اصغرپور
انتهای پیام