اَلسَّلامُ عَلَیْکَ سَلامَ مَنْ عَرَفَکَ بِما عَرَّفَکَ بِهِ اللهُ ...
ای نزدیکتر از من به من. میخواهم از دوریها و بیگانگیها بگویم. ما خود را از منتظران حساب کردهایم و جای حرفی باقی نگذاشتهایم، در حالی که حرفها بسیار است.
تو میدانی که حافظه تاریخیِ من را گر چه برای تشخیص هویّتم به غفلت بستهاند و دل طوفانیام را گر چه برای تأمین آرامش به سرگرمی سپردهاند، اما آشفتگیِ غفلت نوشیدهام، مست و خراب است، و عطش سوزانِ سرگرمی چشیدهام، مهاجم و بیامان.
این شهود مهاجم و این سوز بیقراری، گامهای خستهام را از شیار لحظههای سخت و روزهای درد و شامهای غربت، تا این ... تا این پیشانی چروکیده و موهای سپید، بالا کشانده، ولی دست از طلب نشسته و چشم از راه برنداشته، که میداند تو میآیی ... که میداند تو میآیی.
ای عزیز دل من! ای عزیز فاطمه! میبینی از کجا تا به کجا آمدهام و با شهادت و تجربه و عبرت و حضور دلم، به غیبت تو ایمان آوردهام و یافتهام که تو ضرورتِ ناگزیر و بایدِ محتومِ این منِ تاریخی و این تجربههای دیوار و بنبست و آزادی و عدالت و عرفان و شکوفایی و پوچیهای چند لایه و عمیق و گسترده هستی.
ای عزیز فاطمه! نمیخواهم با بغض گلویم، فریادهای بیامان دلم را بشکنم و به کسی عرضه بدارم، ولی میخواهم که این ناسپاسی را بر من ببخشی که با این همه احساس اضطرار و با این همه وقوف و شهود، اینگونه غافل و بیگانه بودهام؛ و تو میدانی که اگر از بیگانگیهای رنگارنگ میگویم، خودم را جدا نمیکنم، که من هم بیگانهای آلودهام، ولی به نزدیکی و جوار و به پاکی و قدس تو پناهندهام و اگر میگویم و بغضآلوده میگویم، میخواهم شستوشو شوم.
تو فریادهای بریدهام را به اشکهای بیامانم ببخش و بر غفلت و سرگرمیهای حس و حافظه و قلبم، ترحّم کن، که تو میدانی غفلت و سرگرمی و لهو و لعب، دامنگستر است، از گوشهای سر بر میدارد و تمامی سطوح وجودم را میپوشاند. از گوشه چشم و از کناره گوشم آغاز میشود و تمامی وهم و خیال و همّ و غم مرا با خود میبرد، تا آنجا که در حجاب میروم و پردهنشین میشوم و تا آنجا که همین حجاب هم مستور میشود و پنهان میماند که [جَعَلْنَا بَیْنَکَ وَبَیْنَ الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَابًا مَسْتُورًا]. تا آنجا که با غفلتم، تو را میفروشم و یا تو را برای خودم نگاه میدارم. به جای آنکه خودم را نزد تو بگذارم و خودم را بیمه کنم تو را برای خودم نردبان میکنم، تا به بتهایم راه بیابم و بر تو میشورم تا توسل به تو، کارساز بتپرستی من شود.
راستی! من با آنها که دشمن تو هستند، چه فرق دارم؟ اینها که غفلت میآفرینند و سرگرمی میسازند تا تو احساس نشوی و مطرح نگردی و اگر طرح شدی، در دنیای سرگرمیها طرد شوی و موهوم و نامعقول بمانی و اگر معقول و مطلوب هم شدی، این دنیایی نشوی و به کار این دل بیقرار من نیایی. من با اینها چه فرق دارم؟ نمیدانم. شاید آنها هم وسعت عظیم دل خود را میدانند و اندازه خودِ بزرگتر از دنیا را با تمامی وجود احساس میکنند و پای بزرگ و گام بلندشان در کفش تنگ دنیا تاول میزند.
شاید آنها هم مثل منِ خسته، لحظههای نمناک و چشمهای سرشار و شبهای طوفانی دارند. آخر مگر میشود که آدم بود، که خودآگاه بود، که سنجش داشت، که میزانشناس و نقدآشنا بود و باز هم به همین زندگی پر تحولِ حتی سرشار از نعمتها دلخوش بود. آخر مگر میشود که آدم بود و جاریِ لحظهها را دید و مرگآگاه بود و به راستِ راستِ زندگی زل زد و دل باخت؟ بگذر ... که سبز زندگی، زرد است و روزش سیاه و آبیاش، خونرنگ و آسمانش، تیره و زمینش سرشار از جنازههای عفونت و خاکش، سیراب از شکمهای برآمده و استخوانهای در هم تکیده ... بگذر ... که راستش هم دروغ و نیرنگ است.
دل ما بزرگتر از زندگی است و همین، رمز پویایی زندگی است. اگر زندگی انسان از جنگلها و مزرعهها و کارگاهها تا اینجا آمده، به خاطر این دل بزرگتر و این طلب مستمر و ترکیب حرکتآفرین است. وگرنه، آدمی از همپالگیهای جنگلیاش جدا نمیشد و به قدرت و ثروت و صنعت و علم و سرعت، دست نمییافت.
تو میدانی که منِ غافل و سرگرم و چشمپوش، لحظههای طوفانی و زلزلههای مکرّر و صاعقههای روشنگر هم دارد و تو میدانی که این منِ غافل، طمع و طلب هم دارد و مرده و کور و کر، نیست که با تو زنده است و هنوز صدای تو را میشنود و نشانههای تو را میبیند و تو را میخواهد و میداند که تو میآیی.
اما روح انتظار با دستیابی به رفاه و امن و رهایی که آرمانهای انسان معاصر و شاید خود ما هم باشد، آرام نخواهد گرفت. آدمی حتی در متن رفاه و عدل و سامان و فراغت بیقرار و منتظر است و میداند که از این همه رفاه و عیش و راحت باید جدا شود که تحول نعمتها و تحول حالتها را میشناسد و [مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ] را میبیند.
کسی که انتظار تولد فرزندی عزیز و یا مهمانی محبوب را دارد، بیتفاوت، بیخیال، بیتوجه و بیمسئولیت نیست. انتظار، در حالت و رفتار و عمل تأثیر میگذارد و منتظر، آدابی را ناخواسته و حتی بیتوجه دنبال میکند. توجه، عهد، انس، توسل و آمادهباش از منتظر جدا نخواهد شد.
توجه به مهدی که در این دعا میخوانیم؛ [اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللّهِ]، از آنجا شکل میگیرد که ما محبوبهای دیگر را تجربه میکنیم و به ضعفها و محدودیتها و یا پستیها و زشتیهای آنها راه مییابیم و از آنجا شکل میگیرد که میبینیم دیگران ما را برای خویش نردبان میخواهند و از ما پل میسازند. نمیخواهند که ما با کارهامان رفعتی بگیریم، که میخواهند کارها پیش برود و سامان بگیرد.
توجه به مهدی، تجربه بنبستها و احساس تنگناها را میخواهد. برای کسی که هنوز دنیا وسعت دارد، در خیمه مهدی جایی نیست؛ و برای کسی که اهدافی حتی تا سطح آزادی و عدالت و عرفان و تکامل دارد، برای همراهی و معیت مهدی ضمانتی نیست که در بزنگاهها، اسبها و مرکبهای آماده شده، ما را جایی میخواند و به زندگی دعوت میکند.
باید مهم را فدای مهمتر کرد و از آن برای رسیدن به اهمیتها وسیله ساخت. ولیّ، وسیله هدایت و قرب و لقاء و رضوان است. حال اگر از ولیّ، کار، زمین، زراعت و تجارت را بخواهی، نمیگویم که بهرهای نمیگیری، ولی بهره بیشتری را از دست میدهی. از ولیّ باید کاری را خواست که از دیگران ساخته نیست. کاری که از تجربه و علم و عقل و غرایز فردی و جمعی ساخته است، نیاز به این وسایل هدایت و قرب ندارد.
اگر چه خیال میکنیم تمامی عوالم درهمین چند روز و چند سال دنیا خلاصه شده و هدف؛ پیروزی و قدرت و تسلط حق است. در حالی که هدف، ایجاد زمینه برای انتخاب است تا [مَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَىٰ رَبِّهِ سَبِیلًا]؛ هرکس که خواست راه را بیابد و حرکت کند. همین. هدف، امکان انتخاب است، نه تسلط و قدرت و همین تفاوت در دید، رضایت به قدر و اطمینان به آن را فراهم میسازد، همانطور که در زیارت امینالله میخوانیم؛ [اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِکَ رَاضِیَةً بِقَضَائِکَ].
به همین دلیل است شاید که ما در روز تولد تو، به امید تولد دوباره خویش، جشن میگیریم، تا شاید در این تولدِ مسرور بتوانیم زنجیرها را بگسلیم و آغلها را که برایمان آذین هم بستهاند، فراموش کنیم و تو را حاکم کنیم.
ای سایبان شوق! ما رنجهایی در دل داریم و زخمهایی بر سینه و زنجیرهایی بر خویش. بگذار با تو بگوییم، که ما زنجیریِ خویشتن هستیم، خود را با دست خویش بستهایم، ما هنوز هم رهسپار پسکوچههای گنگ و بنبستهای حکومتها هستیم.
آیا امید تولدی هست، ای تولدِ بالغِ تاریخ ..؟
برشهایی از کتاب «تو میآیی»، اثر علی صفایی حائری (عین-صاد).
انتهای پیام