در روزگار معاصر با رشد چشمگیر علوم تجربی و دستاوردهای خیرهکننده در عرصههای فناوری، پزشکی و فیزیک، سؤالات بنیادینی در ذهن بسیاری از افراد شکل گرفته است: آیا علم جایگزین دین شده است؟ آیا پیشرفت علمی به معنای بینیازی انسان از ایمان و خداباوری است؟ و آیا نسبت میان علم و خداناباوری، یک پیوند ضروری و گریزناپذیر است یا صرفاً یک تصور مدرن و فرهنگی است؟ این پرسشها در فضای عمومی و دانشگاهی بهویژه در جوامع غربی، بحثهای فراوانی را دامن زده و در برخی موارد به سوءبرداشتهایی در مورد نقش و جایگاه دین در جهان معاصر انجامیده است.
بحث خداناباوری چندسالی است که در جهان رواج یافته و به فراخور آن در ایران نیز تأثیراتی داشته است؛ خاصه نسل جوان که از تأثیرپذیرترین گروههای اجتماعی هستند از این جریان بینصیب نبودهاند و کموبیش در گوشه و کنار میتوان صحبتهایی را شنید که با تفکرات جریان خداناباوری همراستا است. همین اتفاق دغدغههایی را در بین دینداران ایجاد کرده است که در مواجهه با چنین تفکراتی باید چه کرد؟
خبرگزاری ایکنا برای تبیین این موضوع درگفتوگو با نیما نریمانی، مدرس دانشگاه شریف و تهران و پژوهشگر حوزه فلسفه، مؤلف کتاب «طبیعتگرایی؛ چیستی و چالشها» و «اراده آزاد؛ چالشهای علمی و فلسفی دوره معاصر» به تحلیل این جریان و پاسخها و راهکارهای پیشنهادی پرداخته که در ادامه مشروح آن را میخوانیم؛
نگاه من به رابطه علم و خداباوری به این صورت است که تا زمانی که ما فهم عمیقتری از علم نداشته باشیم نمیتوانیم تحلیل درستی از این رابطه داشته باشیم. نکتهای که وجود دارد این است که علم صرفاً انباشت و گردآوری شواهد تجربی نیست بلکه علم به معنای نظریات علمی غالب یا برنامههای پژوهشیای است که در جامعه علمی دنبال میشود و به نوعی ترکیبی از یافتههای تجربی و مؤلفههای دیگری است که قرار است به یافتههای تجربی اضافه شود تا آنها را به شکل یک نظریهای که قرار است این شواهد را توضیح دهد تبدیل کند.
میزان ورود این مفروضات غیر مبتنی بر حقیقتها و یافتههای تجربی در نظریههای مختلف میتواند متفاوت باشد؛ یعنی ممکن است نظریهای میزان ابتناء بر شواهد تجربی بیشتر و متقنتر باشد یا برعکس و پارامترهای دیگر، شکاف را پر کرده باشد در اینجاست که پای مؤلفههای غیرتجربی به میان میآید و دقیقاً تحلیل آغاز میشود که علم چه رابطهای میتواند با خداباوری یا خداناباوری داشته باشد و آغاز تحلیل ما است که این رابطه را چگونه میتوانیم بفهمیم.
نظر شخصی من این است که اکنون روایت غالبی که در فضای علمی و فلسفی جهان از رابطه علم و خداباوری وجود دارد اینگونه است که یا این رابطه در مجموع به سود خداناباوری بوده یا اینکه در نسبت به آن بوده است یعنی ترکیبی از سود به نفع خداناباوری و خداباوری بوده است اما به هر حال نتیجهای که میشود گرفت این است که انگار علم، سمت خداناباوری را گرفته است و این روایت غالبی است که در فضای علمی و فلسفی وجود دارد. به تبع این روایت غالب که در جهان علمی تولید شده است در فضای اجتماعی هم امتداد پیدا کرده است و میتوان آن را مشاهده کرد.
اگر بخواهیم به صورت اجمالی و کلی به چرایی این اتفاق بپردازیم دو مسئله فلسفی سبب شده تا انگاره تعارض بین علم و اندیشه خداباورانه تقویت شود؛ هرچند مسائل دیگر مانند مسائل رسانهای و سواستفاده جریانهای ضد دینی هم در جای خود قرار دارد اما این دو مسئله سویه فلسفی دارند و جدیترند. یکی از این مسائل، نارسایی دستگاههای فلسفی، دینی و سنتی است که آنها هم به لحاظ فلسفی و هم به لحاظ اهمیت قائل شدن نسبت به شواهد تجربی به قدر کافی خوب عمل نکردند.
مسئله به ویژه در انتقال از دنیای پیشامدرن به دوره مدرن خود را به خوبی نشان میدهد خصوصاً در جهان مغرب زمین که آغاز نزاعهایی است که بین انگارههای مدرن و عینیگرا از جهان با انگارههای سنتی فلسفی که تحت تأثیر فلسفه یونان باستان و نگاههای ارسطویی، افلاطونی، سنت مسیحی و اسلامی وجود داشته که از ترکیب الهیات وحیانی شکل گرفته بود. یافتههای جدید علمی گاهی در سطح فلسفی درگیر میشوند و بخشی از این ماجرا نارسایی دستگاههای فلسفی سنتی است به ویژه که کمتوجهی و کماطلاعی نسبت به تجربه و شواهد علم تجربی در آن وجود دارد. این موضوع یک طرف ماجرا است که زمینههای این تعارض شکل میگیرد.
طرف دیگر این است که در فضای علمی و فلسفی مدرن در ادامه تقابل با دستگاههای فلسفی و سنتی، انگارههای فلسفی کاملاً مقابل آن برجسته و تندتر میشود و این فضا در حال تصاحب علم است. شروع این جریان به دنبال به دست دادن یک چهارچوب فلسفی اصطلاحاً طبیعتگرایانه از جهان است که در مقابل نگاههای خداباوری قرار دارد؛ این موضوع هم در فضاهای علمی و فلسفی در حال تقویت است یعنی از طرفی تجربهگرای رادیکالی مثل هیوم در فضای فلسفی و از طرفی در فضای علمی هم زمزمههای رفتن به سمت یک تبیین کاملاً طبیعتگرایانه که ما را کاملاً از هر امر غیرمادی و فراطبیعی بینیاز کند در حال مشاهده است.
طرح نظریه تکامل از نیمه قرن نوزدهم در چرخش از چهارچوب خداباورانه در علم جدید به یک چهارچوب طبیعتگرایانه است که با بسیاری از اتفاقات دیگری که در این قرن رخ میدهد همراه میشود و سبب میشود که علم از چهارچوب خداباوران خارج شود و در چهارچوب طبیعتگرایان قرار بگیرد. افراد برجسته علم مدرن مثل نیوتن، رابرت بویل، ویلیام هاردی و فیلسوفان برجسته دوره مدرن مثل دکارت، لایبنیتس هرچند غیر سنتی و غیر ارسطویی اما به فلسفه و علم خود ایدههای خداباورانه داشتند اما بالاخره دیدگاه خداباورانه کلاسیک تضعیف شده بود و به حاشیه رفته بود. از قرن نوزدهم به بعد چهارچوب خداباوران دست بالا و غالب خود را در سطح فلسفه از دست میدهد و دیدگاه طبیعتگرایان غلبه پیدا میکند. نقطه اوج این روند نیمه اول قرن بیستم است که جریانهای پوزیتیویستی چه در فلسفه و علوم خود را نشان میدهد که نه تنها گزارههای الهیاتی نادرست و غیرعلمی محسوب میشوند بلکه دیدگاههای رادیکال پوزیتیویستی آنها را معنادار نمیدانند که در فضای علمی فلسفی جدید شکل گرفت.
تاکنون روند تاریخی این جریان را بیان کردم اما برای اینکه به اینجا برسیم که واقع وضعیت چگونه است نیاز به یک فهم فلسفی داریم. طبق آنچه بیان شد تا نیمه اول قرن بیستم رویکردهای ضد دینی علمگرا به اوج خود رسید اما در ادامه از نیمه قرن بیستم به بعد رویکردهای پوزیتیویستی دچار افول میشوند و پروژه پوزیتیویسم شکست میخورد. شکست پوزیتیویسم هرچند یک ضربه به رویکردهای رادیکال ضد دینی و ضد خداباورانه است اما به معنای تمام شدن رویکردهای طبیعتگرایانه در علم و فلسفه جدید نیست یعنی همچنان دیدگاههای طبیعتگرایانه که ایده اصلیشان این است که علم و فلسفه جدید، تصویری که به ما نشان میدهد تصویری کاملاً مقابل خداباوری است و طبیعتگرانه نمیپذیرد، حاکم هستند.
این موضوع کلان مسئله علم و فلسفه جدید در نسبت با الهیات است. نظر شخصی من این است که روایت با آن چیزی که در فضای جدید غالب شده است بسیار متفاوت است و نه تنها یافتههای علمی و فلسفی جدید حامی طبیعتگرایی نیستند بلکه خلاف طبیعتگرایی را به ما نشان میدهند و در جنبههای مهمی هم مؤید خداباوری هستند. مسیر فلسفی نشان دهنده این اتفاقات نیمه دوم قرن بیستم است که نشاندهنده افول انگارههای طبیعتگرایانه و شکست آنها، یکی پس از دیگری است. اولین پروژه مهم طبیعتگرایانه در قرن بیستم، پوزیتیویسم است که نسخه رادیکالی از طبیعتگرایی و علمگرایی بود و حتی بعد از افول طبیعتگرایی، چالشهای آن تمام نمیشود و مدلهای طبیعتگرایی که یکی پس از دیگری در حال طرح شدن هستند که دچار مشکلاتیاند.
این مسئله را در حوزه مبحث فلسفه ذهن میتوان پی گرفت که نمیتواند مؤلفههای اساسی ذهن را طبیعیسازی کند. در عمده سرمایهگذاری در این فضا، طبیعیسازی این مؤلفهها شکل میگیرد و در مبحث متافیزیک نیز همین مبحث رواج دارد که حذف متافیزیک از فلسفه شکست میخورد و دوباره در نیمه دوم قرن بیستم احیا میشود. این موضوع به معنای پایان یافتن طبیعتگرایی نیست بلکه نشان دهنده شکست پروژههای با هوادار و طرفدار بسیار زیاد در فضای فلسفی است.
واقعیت این است که طبیعتگرایی شکست خورده است اما به لحاظ رسانهای و اجتماعی بسیار در بوق کردن میکند که گویی تثبیت و تائید شده است. اتفاقات بسیار مهمی در نیمه دوم قرن بیستم رخ میدهد که برخلاف آن طرحی که گفته میشد ما در یک قدمی رسیدن به یک طرح کامل طبیعتگرایانه از حوزه جهان طبیعی یعنی فیزیک، کیهانشناسی، زیستشناسی و... هستیم؛ هرچه جلو آمدیم اتفاقات مهمی رخ میدهد که تمام این امید را بر باد میدهد و اتفاقاتی که در حوزههای مختلف رخ میدهد بر خلاف این امید واهی است.
طبیعتگرایی دچار معضلات بسیار جدی شده است و در مواردی ایده خداباورانه را بسیار تقویت کرده است؛ مثلاً ایده مهبانگ بسیار همجهت و همراستا و مؤید ایدههایی است که همیشه مبتنی بر متن دینی متکلمین و الهیدانان بوده است. موضوع دیگر اینکه ما متوجه شدیم ثوابت بنیادی کیهان به شکل بسیار ظریفی انگار تنظیم شدهاند که اگر اندکی آنها تغییر کنند جهان نمیتواند تشکیل شود و امکان تشکیل شدن حیات، سیارات، ستارهها از بین میرود.
خداباوران متوجه شدهاند که مدلهای قدیمی مادیگرایی جوابگو نیست و ناچار هستند که صحبت از شعور یا روح جهان کند تا مشکلات را حل کند. برخی از طبیعتگراها به ایده چند جهانی قائل هستند که این ایده به سخره گرفتن عقل و علم بشر در طول تاریخ است.
آگاهیبخشی و آگاهسازی جامعه کاری است که باید انجام داد. متأسفانه جامعه عمومی نسبت به جامعه دینی و سنتی خداباور بدبین شده است. ما نباید با پیش فرض خداباوری بلکه بر اساس مدارک و آنچه در فلسفه و علم جدید رخ داده است و منابع موثق بیطرف، آگاهیبخشی و آگاهیسازی کنیم تا بیان شود که روایت صحیح آن چیزی نیست که در روایت غالب تصویر میشود. این کار با نشان دادن افراد، نظریات و آثار برجسته ممکن است و منجر به شکستن این سلطه و تسلط روایت نادرست خواهد شد.
به نظر میرسد که فضای ذهنی و فکری جامعه دینی ما بسیار با آنچه واقعیت جامعه است در حال فاصله گرفتن است. جامعه دینی باید دچار یک تحول بنیادی شود تا متوجه شود که در جامعه چه اتفاقی در حال رخ دادن است و اگر دغدغهای دارد باید در نسبت این مسائل جدید خود را باز تعریف کند و بپذیرد که در بسیاری از مواقع فهم درستی از مسئله ندارد و روشها کهنه و منسوخ شده است. بسیاری مواقع جامعه دینی از صورت مسئله و پاسخ آن آگاهی ندارد که این موضوع نیازمند مطالعه است. چهارچوب الهیاتی و دینی نه تنها به لحاظ شناختی و فلسفی تضعیف نشده است بلکه ظرفیتهای بیسابقهای در جهت خداباوری در دست داریم تا جامعه را بفهمیم و بشناسیم و با آن دیالوگ و گفتوگو برقرار کنیم؛ فضای علمی و فلسفی جدید را عمیقتر و دقیقتر بشناسیم و بتوانیم از این ظرفیتها استفاده کنیم.
گفتوگو سجاد محمدیان
انتهای پیام