صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صفحات داخلی

کد خبر: ۳۸۰۲۳۵۸
تاریخ انتشار : ۲۷ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۹:۴۳

نمی‌دونم چطوری بنویسم. نه اینکه بلد نباشم بنویسم، نه! تا پنجم سر کلاس رفتم. از مدرسه فقط حرفایی که راجع به ایلمون «خمسه» بهمون گفتن یادم مونده، می‌گفتن که قدیما زورش خیلی زیاد بوده و کلی تفنگچی هم داشته، تفنگچی‌های بلد و قدر. یه بار از معلم پرسیدم «بزرگ شدم می‌تونم تفنگچی بشم؟» همه بهم خندیدن. منم غصه‌ام گرفت. الان وقتی بچه‌های کاکام می‌گن بیا با هم مشق بنویسیم، غصه‌ام می‌گیره. یاد اون روز می‌افتم که بهم خندیدن. بچه‌های کاکام رو خیلی دوست دارم. به‌خصوص وقتی کوچیکن. بزرگ که می‌شن از من بزرگتر می‌شن. نه اینکه دوست ندارم بزرگ بشن، نه، اما...! صبح‌ها وقتی کاکام گله رو می‌بره صحرا دلم می‌گیره. آخه روزا مجبورم پیش زن کاکام بمونم و همش اون تر و خشکم کنه. من تفنگچی که هیچ حتی چوپان هم نشدم! شبا وقتی همه می‌خوابن، فانوسمو بغل می‌کنم و از بین سوراخ‌های چادر به آسمون نگاه می‌کنم. توی آسمون بین ستاره‌ها، شکل یک تفنگچی رو می‌بینم. قد بلند و رشید... سوار اسب و تفنگ به دوش.