عطار از ابومحمد جریری نقل کرده که میگفت: شکاری بود، چهل سال به صیادی برخاستم، بازش نیافتم. گفتند: چگونه بود؟ گفت: شبی پس از نماز به شبستان در حلقه یاران نشسته بودیم، مردی از در درآمد، پای برهنه و موی بالیده. وضو کرد و نماز خواند و سر در گریبان فرو برد. آن شب خلیفه ما و یاران را به دعوت خوانده بود. پیش او رفتم و گفتم: موافقت ما کنی تا به میهمانی خلیفه رویم. سربرآورد و گفت: مرا امشب سر دیدار خلیفه نیست، اما لقمهای نام و حلوایم میباید. اگر بدهی، نیک، والا تو دانی. این بگفت و سر به گریبان باز برد. التفات نکردم و به مهمانی رفتم. چون بازآمدیم، مرد همچنان سر فرو برده برد. من رفتم و خفتم.
در خواب رسول گرامی(ص) را دیدم که میآمد با دو پیر و خلقی بسیار در پی او. پرسیدم که آن دو پیر کیستند، گفتند: ابراهیم خلیل(ع) و موسی کلیم(ع) است و صدهزار نبی. چون پیش رفتم روی از من بگرانید. گفتم: یا رسول الله چه کردم که روی مبارک از من میگردانید؟ گفت: دوستی از دوستان ما آرزوی لقمهای حلوا کرد و تو بخیلی کردی و به او ندادی. در حال از خواب درآمدم و گریان شدم.
آوازی از شبستان به گوشم رسید. نگاه کردم، آن مرد بود که میرفت. در پی او رفتم و گفتم: ای عزیز توقف کن تا آنچه خواستی بیاورم. روی بازپس کرد و خندید و گفت: هر کس از تو چیزی طلبد ۱۲۴ هزار پیغمبر را باید به شفاعت آرد تا تو به آن آرزو برسانی؟ این بگفت و برفت و بیش، او را باز ندیدم.
انتهای پیام