در کوى تو لولی گدایى
آمد به امید مرحبایى
بر خاک درت گداى مسکین
با آنکه نرفته بود جایى
از دولت لطف تو، که عام است
محروم چراست بىنوایی؟
پیش که رود؟ کجا گریزد؟
از دست غمت شکسته پایى
مگذار که بىنصیب ماند
از درگه لطف تو گدایى
چشمم ز رخ تو چشم دارد
هر دم به مبارکى لقایى
جانم ز لب تو مىکند وام
هر لحظه به تازگى بقایى
جستم همه جا تو را، ندیدم
جز در دل تنگ جایگاهى
بى روى تو هر رخى که دیدم
ننمود مرا جز ابتدایى
دل در سر زلف هر که بستم
دادم دل خود به اژدهایى
در بحر فراق غرق گشتم
دستم نگرفت آشنایى
در بادیه بلا بماندم
راهم ننمود رهنمایى
در آینه جهان ندیدم
جز عکس رخت جهاننمایى
خود هر چه به جز تو در جهان است
هست آن چو سراب یا صدایى
فى الجمله ندید دیده من
از تیرگى جهان صفایى
اکنون به در تو آمدم باز
یابم مگر از درت عطایی؟
در چشم نهادهام که یابم
از خاک در تو توتیایى
در گلشن عشق تو عراقى
مرغى است که نیستش نوایى