به گزارش ایکنا، اسماعیل امینی، شاعر و پژوهشگر ادبیات آیینی، در بیست و هفتمین برنامه «محرم در شعر و ادب فارسی» که به ارائه گزیده و گلچینی از سرودههای عاشورایی و آیینی شاعران کهن و معاصر اختصاص دارد، به بازخوانی شعری از محمدکاظم کاظمی پرداخت و نکتههایی از آن بیان کرد که متن آن را در ادامه میخوانید:
سلام خدمت دوستداران و علاقهمندان شعر عاشورایی. من در این نوبت میخواهم از کتاب «شمشیر و جغرافیا» که از مجموعه شعرهای محمدکاظم کاظمی است، شعر بخوانم. وی از شاعران کشور افغانستان است، اما از همان روزگار نوجوانی، چون ساکن ایران بوده و در مشهد بزرگ شده است، هموطن نیز محسوب میشود. گرچه به لحاظ جغرافیای فرهنگی، هر کسی که به زبان فارسی سخن میگوید و شعر فردوسی، سعدی، عطار و مولانا و تاریخ بیهقی میخواند، هموطن ما به شمار میآید. اما محمدکاظم کاظمی، به دلیل سالها اقامت در ایران و حضور گسترده در محافل ادبی و به ویژه عضویت در فرهنگستان زبان فارسی، دوست، هموطن و مأنوس ماست.
شعرهای این شاعر در حیطههای گوناگون موضوعی سروده شده است، اما یک ویژگی خاص در زبان این شاعر وجود دارد و آن هم استواری و شیوایی زبان بزرگان ما در شعر او است و مجموعه رهاوردهای تازهای که در دوره پس از مشروطه در شعر رایج شد، رگههای آن نیز در شعرش یافت میشود؛ با وجود اینکه کاظمی غالباً در قالبهای سنتی شعر مانند مثنوی، غزل و قصیده، دوبیتی و رباعی شعر میسراید، اما طراوت شعرها و نوع تصویرگری و نوع استفاده از زبان نشان میدهد که نگاه او، نگاهی معاصر و بهروز است.
یک شعر عاشورایی از مجموعه «شمشیر و جغرافیا» با عنوان «هفتاد بند نی» را میخوانم.
خاموش، مردمان! که من آغاز کردهام
صبح از فراز نَی سخن آغاز کردهام
اینک منم زبان خدا بر بلند نَی
هفتاد بند گفتهام از بند بند نَی
از من سرودهاید و به شیون سرودهاید
شیون سرودهاید و نه از من سرودهاید
این کربلا که رزمگه من نبوده است
کشت من این زمین سترون نبوده است
این کربلای کیست که بیشور و ماجراست؟
راوی خطا نکرد، روایت چرا خطاست؟
این گونه میسرود و به زنجیر میگذشت
این کاروان چه تلخ، چه دلگیر میگذشت
آن ظهر جلوهگر شده، شاعر! زبان ببند
سرها به نیزه برشده، شاعر! زبان ببند
شاعر! زبان ببند، خود آغاز کرده است
قرآن فراز نیزه دهن باز کرده است
این مویه، ره به بادیه خواب میبرد
صد بند اگر درست کنی، آب میبرد
دیگر شکستهاید، شکستن چه سودتان؟
ای مردگان! به سوگ نشستن چه سودتان؟
شاعر! غبار هر چه که عادت، به آب ده
شعری که سر به باد ندادت، به آب ده
گفتند: بانگ حادثه – در خواب – میدهیم
این بند را به گریهمان آب میدهیم
گفتند: خفتهایم و چه آزاده خفتهایم
شمشیرها به زیر سر آماده خفتهایم
گفتند: انتظار فَرَج میکشیم ما
گفتم که «جَور گردن کج میکشیم ما
شب ماندنی نبود اگر کج نمیشدیم
از کربلا مسافر این حج نمیشدیم
شب ماندنی نبود که ما کم شدیم و ماند
تردیدناکِ این دم و آن دم شدیم و ماند
فریاد اگر بلند نشد، نالش است و بس
تیغی که زیر سر بنهی، بالش است و بس
آن ظهر جلوهگر شده، برخیز محتشم!
سرها به نیزه برشده، برخیز محتشم!
برخیز محتشم! گره گریه برگشای
این راه، مالرو شده، راهی دگر گشای
انتهای پیام