صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

بازار

صفحات داخلی

کد خبر: ۳۹۸۳۱۱۹
تاریخ انتشار : ۲۰ تير ۱۴۰۰ - ۰۹:۳۹
روی میز مطالعه / «مرا با خودت ببر»

کتاب «مرا با خودت ببر» نوشته حجت‌الاسلام مظفر سالاری که بستری برای بیان کرامات فرزند امام رضا(ع) است به همت انتشارات به‌نشر منتشر شد.

به گزارش خبرنگار ایکنا؛ کتاب «مرا با خودت ببر» داستان عاشقانه‌ای است که در زمان حیات حضرت جوادالائمه (ع) رخ می‌دهد. در واقع این داستان بستری برای بیان کرامات فرزند امام رضا (ع) است که به قلم مظفر سالاری به نگارش درآمده است.

این اثر که به تازگی به همت انتشارات به‌نشر (آستان قدس رضوی) با مدیریت هنری کاظم طلایی و تصویرسازی جلد از سوی مهدی بادیه‌پیما و با شمارگان ۲ هزار نسخه به چاپ رسیده است.

نویسنده در این اثر به صورت مستقیم به زندگی امام جواد (ع) نپرداخته، بلکه به مقتضیات و مسائل سیاسی اجتماعی زمان امام جواد (ع) و کرامات و مناظرات حضرت (ع) پرداخته است و در این شیوه از قرآن الهام گرفته است، همانطور که در قرآن شیوه روایتگری براساس موقعیت‌سنجی است.

در کنار روایت داستان جذاب عاشقانه، ابراهیم و دختری که در دمشق زندگی می‌کنند، به مسائل زندگی امام جواد (ع)، امامت رسیدن حضرت در هفت سالگی، دوران امامت حضرت امام جواد (ع) در زمان حکومت مأمون و معتصم و نحوه شهادت حضرت توسط ام‌الفضل؛ همسر ایشان پرداخته می‌شود.

شیوه نویسنده این است که ۶ ماه تحقیق و پژوهش کرده و ۶ ماه زمان برای نگارش کتاب صرف می‌کند. وی بهترین شیوه برای پرداختن به زندگی ائمه را قالب داستانی می‌داند، اما باید به این نکته توجه کرد که آن‌ها شخصیت اول داستان نباشند.

در کارنامه نویسندگی سالاری می‌توان به «قصه‌های من و ننه آغا»، «درون‌مایه‌ها و دست‌مایه‌های نمایشی در قرآن»، «قایق راندن به اقیانوس، «دعبل و زلفا» و «رویای نیمه‌شب» اشاره کرد که تاکنون بیش از چهل چاپ از «دعبل و زلفا» به چاپ رسیده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «ابراهیم کنار مادر نشست و او را در آغوش گرفت.

-گریه نکن مادر! من احتیاجی به عبدالکریم ندارم! تو هم نیازی به عروسی مثل حبه نداری! من ثروتمندم، چون مادر دارم! کسی جای تو را نمی‌گیرد! تو را با همه دنیا عوض نمی‌کنم! باور کن مادر، حبه حتی اگر به این خانه می‌آمد، به تو خدمت نمی‌کرد! خودش خدمتکار می‌خواهد! پیشانی مادر را بوسید و اشک‌هایش را با گوشه دستار پاک کرد.

-حیف توست که برای یکی مثل حبه غصه بخوری! جز پدری ثروتمند چه دارد؟ خدا بهترش را قسمت کند! گوش کن مادر! من با تو به خانه عبدالکریم آمدم و برای دل تو از آمال گذشتم! دیدی که حبه در طالع من نبود! من به آنچه خدا در سرنوشتم رقم می‌زند، راضی‌ام! تو هم راضی باش! دوست دارم تو و ام جیران و ابوالفتح امشب با من به خانه هارون بیایید! گریه مادر بند آمد.

هارون؟ عموی آمال. مادر از شنیدن نام آمال گره به ابرو انداخت و راست نشست. دوباره شروع کردی! این همه عجله برای چیست؟ تازه از خواستگاری برگشته‌ایم!

ابراهیم خود را عقب کشید و ظرف میوه را جلو آورد. اگر قرار باشد به حج بروم، باید خیالم راحت باشد که کسی هست از شما مراقبت کند.»

انتهای پیام