صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صفحات داخلی

کد خبر: ۳۹۸۷۹۸۹
تاریخ انتشار : ۱۱ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۴:۳۷

کتاب «آخرین آفتاب» متشکل از ۱۳ داستان با موضوع زندگی و زمانه امام زمان(عج) منتشر شد.

به گزارش ایکنا به نقل از نشر کتاب جمکران؛ مجموعه داستان‌هایی با عنوان «آخرین آفتاب» با تولد حضرت صاحب الزمان(عج) آغاز و با داستان‌هایی از امامت آن حضرت، دوران غیبت صغری و تشرفات و ملاقات‌های حضرت ادامه پیدا می‌کند.

این کتاب را محسن نعماء برای گروه سنی نوجوان نوشته و تصویرگری آن توسط زهرا پایکار انجام شده و انتشارات کتاب جمکران آن را منتشر و روانه بازار نشر کرده است.

«آخرین آفتاب» در ۱۶۹ صفحه و در قطع جیبی و با قیمت ۳۰ هزار تومان منتشر شده و با تخفیف ۲۰ درصد از سایت انتشارات کتاب جمکران قابل تهیه است.

در بخشی از کتاب آمده است:‌ «ای خانم آیا نامه کسی را می‌بوسی که او را نمی‌شناسی؟! ملیکه اشک‌هایش را پاک می‌کند و رو می‌کند به بشر.‌ ای کسی که به مقام اولاد انبیا معرفت کمی داری! به سخن من گوش بده و بدان که من ملیکه، نوه امپراتور روم هستم. جدم می‌خواست مرا به برادر زاده‌اش تزویج کند، اما ...؛ و آنگاه ماجرای ازدواجش و شرح چگونگی رسیدنش به اینجا را از اول تا به آخر برای بشر تعریف می‌کند. بشر از تعجب از دهانش باز مانده و نمی‌داند چه بگوید. باور نمی‌کند این دختر، آن همه ناز و نعمت را رها کرده باشد و برای همسری فرزند امام هادی(ع)، خو را به اسیری کشانده باشد. بشر حس می‌کند این دختر با آنکه تازه مسلمان شده، اما فرسنگ‌ها در معرفت داشتن به امام از او جلوتر است. احساس کوچکی در برابرش می‌کند. او را با عزت و کمال می‌آورد و مشایعت می‌کند تا سرانجام به سامرا می‌رسند و به شهری که معشوق بی‌همتای ملیکه در آن نفس می‌کشد. به در خانه امام هادی(ع) که می‌رسند، بشر رو می‌کند به ملیکه.‌ ای خانم اینجا مقصود و هدف و مراد توست. ملیکه به خانه کوچک و فقیرانه امام هادی(ع) نگاه می‌کند. با خود می‌گوید: «یعنی اینجا خانه رهبر و پیشوای مسلمانان است؟!»

باورش برایش سخت است. لحظه‌ای تصویر کاخ پدربزرگش در ذهنش مجسم می‌شود. نعمت‌هایی که آنجا داشته و از دستش داده، از جلوی چشمانش رد می‌شود. سری تکان می‌دهد و دوباره با خود می‌گوید: «نه، من این خانه را با هزاران کاخ روم هم معاوضه نمی‌کنم. اینجا بوی بهشت می‌دهد، بوی خوشبختی، بوی رستگاری.»

انتهای پیام