صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

بازار

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۲۹۰۵۲۲
تاریخ انتشار : ۰۳ تير ۱۴۰۴ - ۱۴:۳۷

آسیه رنجبر، دختر شهید احمد رنجبر، از پدری می‌گوید که اگرچه در زمان تولد وی دیگر در این دنیا نبود، اما هیچ‌گاه از زندگی‌اش غایب نشد. او از آرمان‌های پدر، صبر مادر و مسئولیتی می‌گوید که به عنوان فرزند شهید بر دوش خود احساس می‌کند و معتقد است، هیچ چیز مهم‌تر از ماندگاری این خاک و سربلندی این ملت نیست.

آسیه رنجبر، فرزند شهید احمد رنجبر، یکی از هزاران فرزندی‌ است که هرگز پدرش را ندیده، اما حضورش را در لحظه‌لحظه زندگی احساس کرده است. پدری که از زاهدان به جبهه اعزام شد، در مهران و گیلان‌غرب جنگید و در سال ۱۳۶۴ بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسید؛ دو ماه پیش از آنکه آسیه به دنیا بیاید.

در این گفت‌وگو، آسیه از پیوندی سخن می‌گوید که هرگز گسسته نشده؛ پیوندی میان پدری که رفت تا بماند و دختری که ماند تا نام او را زنده نگه دارد. او از مادری می‌گوید که پس از شهادت همسر، نه‌تنها ستون خانواده که پناهگاه دیگر همسران شهدا شد. زنی صبور، مقتدر و اجتماعی که نه‌فقط خانه‌اش، که محله‌اش را اداره می‌کرد.

اما روایت آسیه فقط یادآوری گذشته نیست؛ او از امروز هم می‌گوید، از مسئولیت اجتماعی، از توقعاتی که به عنوان فرزند شهید از مردم دارد و از زخمی که گاهی نه از فقدان پدر، بلکه از بی‌مهری برخی نگاه‌ها در جامعه خورده است. با او همراه می‌شویم تا روایت زندگی‌اش را از زبان خودش بشنویم؛ از آرمان‌هایی که از پدر به ارث برده، تا امیدی که هنوز در دلش روشن مانده است.

ایکنا در ادامه به گفت‌وگو با این فرزند شهید پرداخته است که با هم می‌خوانیم.

ایکنا - لطفاً در ابتدا درباره پدر شهیدتان صحبت کنید؛ اینکه در کجا خدمت می‌کردند، چگونه اعزام شدند و در نهایت چگونه به شهادت رسیدند.

پدرم، شهید احمد رنجبر، یکی از نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران بود و در نیروی زمینی ارتش خدمت می‌کرد. اهل استان فارس، شهر فسا بودند. آن‌طور که می‌دانم، از زاهدان به مناطق عملیاتی اعزام می‌شوند. مأموریت‌شان در منطقه گیلان‌غرب و مهران بود؛ جبهه‌هایی که در آن زمان جزو نقاط حساس دفاع مقدس به شمار می‌آمدند. در نهایت در سال ۱۳۶۴، بر اثر اصابت ترکش خمپاره در میدان نبرد، به شهادت می‌رسند. نکته دردناک اما در عین‌حال عجیب این بود که دقیقاً یک هفته پس از شهادت‌شان، حکم انتقال‌شان از زاهدان به کرمانشاه هم صادر می‌شود؛ اما دیگر ایشان در میان ما نبودند. من دو ماه پس از شهادت پدرم به دنیا آمدم و هرگز سعادت دیدار چهره‌به‌چهره ایشان را نداشتم.

ایکنا - با توجه به اینکه پیش از تولدتان پدر به شهادت رسیده‌اند، چه چیزی از ایشان برایتان باقی مانده است؟

خاطره‌ای مستقیم از پدر ندارم، اما چند چیز هست که برایم مثل یادگاری‌های زنده هستند. یکی قاب عکس معروفی ا‌ست که همیشه در خانه‌مان بوده؛ همان که در آن لبخندی آرام دارند. دیگری یک پیراهن نظامی از ایشان است که هنوز هم آن را مثل یک شیء مقدس نگه داشته‌ام. چند عکس از جبهه هم هست که نگاه کردن به آن‌ها برایم مثل مرور یک تاریخ زنده است. البته بیشتر از همه، روایت‌های مادرم، دایی‌ها و اقوام پدرم بوده که از پدرم برایم تصویری ساختند. هر وقت دلم برایش تنگ می‌شود، سراغ آن عکس می‌روم، با او حرف می‌زنم، سؤالاتم را می‌پرسم و از دل حرف‌هایم جواب‌ها را می‌گیرم.

ایکنا - این ارتباط عاطفی با پدرتان چطور در زندگی روزمره‌تان حضور دارد؟

برای من حضور پدر فقط یک خاطره نیست؛ مثل کسی است که در خانه زندگی می‌کند. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، ناخودآگاه سلام می‌دهم، انگار حضورش را کنار خودم احساس می‌کنم. وقتی در زندگی‌ام به مشکلی برمی‌خورم، خیلی راحت با پدر صحبت می‌کنم، حتی اگر بیرون باشم یا مشغول کاری باشم. مثل کسی که در دلش با خدا راز و نیاز می‌کند، من هم در دلم با پدرم حرف می‌زنم. جالب است بگویم که خیلی وقت‌ها با همین گفت‌وگوهای درونی، گره‌های بزرگی از زندگی‌ام باز شده. من واقعاً بارها معجزه را در این ارتباط دیده‌ام.

ایکنا - آیا این ارتباط قلبی به نسل بعد هم منتقل شده؟ مثلاً دخترتان هم چنین احساسی به شهید دارد؟

بله و این یکی از شیرین‌ترین بخش‌های زندگی من است. دخترم 13 ساله است. از همان کودکی، رابطه‌اش با آقاجون، یعنی پدر شهیدم، خیلی خاص بود. گاهی وقتی از دست من ناراحت می‌شود، می‌رود جلوی عکس پدرم می‌ایستد و می‌گوید: «آقاجون، دخترتو ببین!» یا مثلاً وقتی در مدرسه از او می‌پرسند با چه کسی زندگی می‌کند، می‌گوید: «من با آقاجونم زندگی می‌کنم.» این برای من خیلی عمیق و تأثیرگذار است. او به خاطر شنیدن صحبت‌های من و دیدن رفتارم، خودش هم با شهید ارتباط گرفته است. حتی یک بار در یک برنامه‌ای که جایزه از دست یک نظامی گرفت، با غرور گفت: «من نوه یک ارتشی‌ام.» این احساس افتخار در او نهادینه شده است.

ایکنا - وقتی درباره شهید احمد رنجبر برای دخترتان صحبت می‌کنید، چه می‌گویید؟

معمولاً خاطراتی که از مادر و اقوام شنیده‌ام را با زبان کودکانه برایش تعریف می‌کنم. ولی مهم‌ترین چیزی که همیشه به او می‌گویم این است که تو زیر سایه‌ کسی زندگی می‌کنی که از بهترین دارایی‌هایش گذشت. این گذشت یعنی بزرگی. به او یاد داده‌ام که آدم‌های بزرگ کسانی هستند که دیگران را به خود ترجیح می‌دهند. وقتی گلایه‌ای دارد یا ناراحت است، برایش توضیح می‌دهم که اگر می‌خواهی مثل آقاجون باشی، باید صبور، مهربان، مردم‌دار و مسئول‌پذیر باشی. همیشه می‌گویم مثل آقاجون باید طوری زندگی کنی که وقتی اسمت می‌آید، همه لبخند بزنند.

ایکنا - به عنوان مادری که فرزند شهید است، از نقش خودتان در تربیت دخترتان گفتید. حالا بفرمایید که نقش مادرتان، یعنی همسر شهید احمد رنجبر، در زندگی شما پس از شهادت پدر چقدر پررنگ و مؤثر بوده است؟

مادرم همچون بسیاری از همسران شهدا، تجسم واقعی صبر، استقامت و درایت است. سال‌هایی که با وی زندگی می‌کردم، شاهد بودم که چگونه در غیاب پدر، ستون خانه و حتی محله بودند. در آن دوران، خانواده‌های شهدا معمولاً کنار هم زندگی می‌کردند و خانه‌ ما همیشه محل تجمع همسران شهدا و جلسات فرهنگی و معنوی بود. مادرم نه فقط برای من، بلکه برای دیگر فرزندان شهدا هم پناه بود. کسی که با صبوری و اقتدار، شنونده و راهنمای مشکلات دیگران بود. رابطه ما فقط در حد مادر و دختر نبود؛ مثل دو دوست صمیمی با هم حرف می‌زدیم، درد دل می‌کردیم، مشورت می‌گرفتیم و راه حل پیدا می‌کردیم.

حتی حالا که بیست و چند سال است از زادگاه و خانه مادری‌ام دورم و در غربت زندگی می‌کنم، این رابطه همچنان پابرجاست. من سال‌ها در بوشهر، اصفهان و حالا در تهران زندگی کرده‌ام. هرگاه با مشکلی مواجه شده‌ام، علاوه بر توسل قلبی به پدر شهیدم، با مادرم حرف زده‌ام. وی با وجود سن بالا، هنوز هم مشاوری عاقل، شنونده‌ای آرام و همراهی همدل هستند. حتی با دخترم رابطه نزدیکی دارند و از راه دور با تلفن هم در تربیت او کمک می‌کنند. واقعاً صبری که مادرم در وجود خود پروراندند، تبدیل به الگویی برای نسل ما شده است.

ایکنا - آیا مادرتان هنوز هم در اجتماع، در شهر محل زندگی خود، نقش اجتماعی فعالی دارند؟

بله، خوشبختانه این روحیه فعال و اجتماعی در ایشان همچنان زنده است. در شهر محل زندگی‌شان، هنوز هم مورد احترام اهالی هستند و به عنوان معتمد محله، معتمد اوقاف و شورای محلی شناخته می‌شوند. مردم به ایشان مراجعه می‌کنند، با ایشان مشورت می‌گیرند و در جلسات اجتماعی و فرهنگی حضور پررنگ دارند. این جایگاه نتیجه مستقیم سال‌ها زندگی با صداقت، صبر و اخلاق نیکو است. الگویی هستند که نسل‌های بعدی هم از آن‌ها درس می‌گیرند؛ از جمله نوه‌شان که دختر من است.

ایکنا - با توجه به اینکه پدرتان پیش از تولد شما به شهادت رسیدند، آیا شنیده‌هایی دارید که همیشه برایتان تکرار شده باشد و تصویری از شخصیت پدرتان برایتان ساخته باشد؟

خاطره‌ای مستقیم ندارم، چون همان‌طور که گفتید، قبل از تولدم پدرم شهید شده بودند. اما از وقتی که کمی بزرگ‌تر شدم، خانواده و مادرم بیشتر درباره او با من صحبت کردند. آن‌چه که همیشه گفته شده، این است که پدرم سن زیادی نداشتند اما از همان جوانی وارد ارتش شدند و بعد هم در میدان نبرد به شهادت رسیدند. شخصیت‌شان، آن‌طور که همه تعریف کرده‌اند، بسیار خوش‌رو، شوخ‌طبع و اجتماعی بود.

در محله، فامیل و در بین دوستان، همیشه به‌عنوان کسی شناخته می‌شدند که جمع را دور خودش نگه می‌داشت، با شوخی و خنده فضای صمیمانه‌ای ایجاد می‌کرد. اما در عین حال، بسیار با محبت و عاطفی بودند. همیشه گفته‌اند که وقتی از جبهه به مرخصی می‌آمدند، اولین کاری که می‌کردند این بود که به دیدار مادرشان می‌رفتند و حتی پیش پایشان سجده می‌کردند. مادرشان را بسیار دوست داشتند، همسرشان را عاشقانه گرامی می‌داشتند و بخشی از حقوقشان را صرف کمک به سالمندان و نیازمندان می‌کردند. این رفتارها برای من همیشه الگوساز بوده و شخصیتی از پدرم در ذهن من ساخته که هم جدی، هم مهربان، هم فداکار و هم اجتماعی بوده است.

نکته‌ جالب این است که در تمام این سال‌ها، حتی یک نفر هم خاطره‌ای منفی یا حتی خاکستری از پدرم تعریف نکرده است. همه فقط از خوبی‌ها، اخلاق نیکو، خوش‌مشربی، مردم‌داری و مهربانی وی گفته‌اند. همین تصویر روشن از پدر، برای من منبع الهام بوده؛ حتی اگر هرگز چهره‌اش را از نزدیک ندیده باشم.

ایکنا - اگر بخواهید درباره آرمان‌ها و انگیزه‌های پدرتان برای حضور در ارتش صحبت کنید، چه می‌گویید؟

تا جایی که از خانواده و اطرافیان شنیده‌ام، پدرم علاقه‌ای عمیق و قلبی به ارتش داشت. تصمیم او برای پیوستن به ارتش از روی هیجان یا احساسات گذرا نبود؛ بلکه هدفی مشخص و ریشه‌دار داشت. وی با تمام وجود وارد این مسیر شد، چون باور داشت خدمت در ارتش یعنی خدمت به سرزمین و مردم. شخصیت پدرم، آن‌طور که برایم توصیف کرده‌اند، کاملاً ارتشی و منضبط بوده؛ کسی که اصول، انضباط و مسئولیت‌پذیری در وجودش نهادینه شده بود.

اگرچه من دوران حیات او را تجربه نکرده‌ام و طبیعتاً نمی‌توانم از احساسات شخصی یا تجربه مستقیم بگویم، اما همین روحیه، نظم و نگاه هدفمند در خانواده ما جاری شده است. این حس وظیفه‌شناسی نسبت به کشور و مردم، به نوعی از او به ما منتقل شده است. هرچند از جزئیات دقیق ذهنیت او بی‌اطلاع‌ام، اما آن‌چه باقی مانده، یک میراث معنوی است که برای ما جهت و معنا دارد.

ایکنا – در انتها به عنوان یک فرزند شهید، در وضعیت فعلی کشور چه انتظاراتی از هموطنان خود دارید؟

همیشه تلاشم بر این بوده که از فضای عمومی و بحث‌های تند و افراطی فاصله بگیرم. اما پیش از این‌که اوضاع کشور تا این اندازه حساس شود، گاهی در دانشگاه یا بعضی جلسات بحث‌هایی پیش می‌آمد که فضا آن‌قدر ملتهب می‌شد که حتی صحبت‌های معمولی من درباره وطن یا دفاع از کشور با واکنش‌های تند روبرو می‌شد. یک بار پس از سخنرانی در دانشگاه، دو نفر من را به‌صراحت تهدید کردند، فقط به این خاطر که از مملکتم دفاع کرده بودم؛ در حالی‌که اصلاً نگفته بودم فرزند شهید هستم.

اما حالا به نظر می‌رسد فضا تغییر کرده است. احساس می‌کنم مردم بیش از گذشته همدل شده‌اند. آن اختلاف‌نظرهای عمیق و تفرقه‌آفرین، حداقل برای مدتی کنار گذاشته شده و همه به فکر گذر از بحران هستند. اکنون مردم نگران کشورشان هستند، نه صرفاً مسائل فردی یا جناحی. آرزو دارم همه‌، مثل خانواده شهدا، با غیرت از سرزمین‌مان دفاع کنیم.

شغل دولتی ندارم، هیچ امتیازی از عنوان فرزند شهید برای خودم نگرفته‌ام و حتی بسیاری از اطرافیان نمی‌دانند که من فرزند شهید هستم. ما هم مشکلات داریم، با سختی‌های معیشتی و اجتماعی دست و پنجه نرم می‌کنیم؛ اما هرگز از اصل ماجرا، یعنی وطن‌دوستی، عدول نکرده‌ایم. انتقاد داریم، چون دلسوزیم؛ اما وطن برای ما چیز دیگری‌ است، خاک این سرزمین بخشی از وجود ماست.

امروز تنها خواسته‌ام از مردم این است که کنار هم بمانند، به جای دشمنی و اختلاف، با همدلی کشور را حفظ کنیم. همین حالا اگر لازم باشد، حاضرم با همه وجود از خانه بیرون بیایم، در خیابان و جامعه کمک کنم، هرکاری از دستم بربیاید برای حفظ ایران انجام دهم؛ چون باور دارم هیچ چیز مهم‌تر از ماندگاری این خاک و سربلندی این ملت نیست.

گفت‌وگو از داوود کنشلو

انتهای پیام