صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

بازار

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۳۰۶۹۲۸
تاریخ انتشار : ۰۳ مهر ۱۴۰۴ - ۰۱:۲۹

آوینی راست می‌گفت زندگی زیباست اما شهادت زیباتر... این را زمانی که کنار اروند قدم بزنی، روی خاک‌های نرم شلمچه راه بروی، یادمان معراج، هنگام وداع نتوانی قدم از قدم برداری، متوجه میشوی. 

با ارزشترین دارایی آدمی به عنوان یک موجود میرا، در این دنیای فانی چیست؟!
 انسان برای حفاظت از چه چیزی با چنگ و دندان می‌جنگد؟! "جان"، باارزشترین دارایی انسان، جان اوست و پاسخ سوال دوم هم همین است؛ انسان برای حفظ بقاء و جان خود با چنگ و دندان می‌جنگد، آدمی فطرتا میل به جاودانگی دارد. حال این سوال به ذهن خطور می‌کند که چه چیز ارزشِ گذشتن از "جان" را دارد؟
بارها و بارها این سوال را از خود پرسیده‌ام، پول، مقام، شهرت،.... هیچکدام از نظر من حتی ذره‌ای ارزش یک لحظه به خطر انداختن جانم را ندارد، اما...، کمی بعد سراغ این اما می‌آیم.
قبل‌ترها وقتی مجموعه روایت فتح پخش می‌شد چیزی که باعث می‌شد نتوانم ارتباط بگیرم صدا و لحن "سِد مرتضی" بود، برایم عجیب و حتی خنده‌دار بود؛ حدود دو سال قبل در راه برگشت از سفر راهیان نور یکی از دوستانم چند فایل صوتی از "سد مرتضی" برایم فرستاد، من هنوز برنگشته از شدت دلتنگی داشتم جان می‌دادم، لحظه‌ای که صدای "سد مرتضی" در گوشم پیچید اشک‌هایم بی امان جاری شد، با صدایش به واژه‌ها جان می‌داد انگار، جانی که از "جان" خودم عزیزتر بود، بسیار عزیزتر.
من جواب سوالم را گرفته بودم... "وطن"!
اما... وطن! مرگ برایم غزلی عاشقانه شد و خون برایم مقدس. آوینی راست می‌گفت زندگی زیباست اما شهادت زیباتر... این را زمانی که کنار اروند قدم بزنی، روی خاک‌های نرم شلمچه راه بروی، یادمان معراج، هنگام وداع نتوانی قدم از قدم برداری، متوجه میشوی. 
 
آری! وطن مهم است، خاک مادری مهم است، امنیت و آرامش‌اش مهم است، سبز بودن و آباد بودنش مهم است، جای جای و نقطه به نقطه‌اش مهم است.
وطن از جان نیز مهمتر است؛ زیرا که سرزمین مادری، صرفا یک مکان نیست، حرم است، وطن نباشد، حبّ به وطن نباشد، ریشه‌های هویت ما به تدریج می‌خشکد.
می‌خواستند این خاک را از ما بگیرند، می‌خواستند بذر بی‌هویتی در دل ما بکارند، می‌خواستند تفرقه اندازی کنند، می‌خواستند "ایرانمان" را از ما بگیرند، یکبار و دوبار نه، تلاش‌ها کردند و فتنه‌ها به پا کردند و نقشه‌ها کشیدند،  تا حدودی هم نقشه‌هایشان به ثمر نشست؛ بعد از آخرین درگیری که سال ۱۴۰۰ اتفاق افتاد، دو سه سالی بود که انگار مردم‌مان از هم دور افتاده بودند، دست همدیگر را رها کرده بودند، درهای خانه‌هایشان را به روی هم بسته بودند، آخر ایرانی‌ها معروفند به سفره‌داری و میهمان‌نوازی، اما آن دو سه سال کذایی و آن فتنه شیطانی داشت ما را از اصلمان دور می‌کرد. 
 اما عدو با خیال‌های خامش شد سبب خیر! عدو نمی‌دانست ایرانی جماعت غیرت حیدری دارد و وطن را ناموس خودش می‌داند. عدو نمی‌دانست اگر بی اجازه دستش به گوشه‌ای از خاک ایران برخورد کند، ایرانی قطع می‌کند آن دست را. عدو در شب ۲۳ خرداد امسال دست درازی کرد به سرزمین مادری ما، جان کودکانمان را، مادرانمان را، هم‌میهنانمان را گرفت و خونهای پاک و بیگناهشان را بر زمین ریخت. اما ایرانی جماعت انگار به خاطر آورد اصل خودش را، دوباره مثل یک خانواده شد، دوباره مثل کوه شدیم برای یکدیگر و مشتی کوبنده شدیم بر دهان خائنان و منافقان و خوک صفتان بی هویت، و مفهوم آزادگی و ذلت‌ناپذیری را که از ارباب بی‌کفنمان حسین(ع)، آموختیم زنده کردیم، جان می‌دادیم با افتخار، اما وطن را نه، فرزندانمان را بدرقه راه شهادت می‌کردیم اما آزادگی و شرفمان را در بازار حراج نگذاشتیم، ما فریاد "هیهات من الذله" را در دنیا زنده کردیم.
اما بگذارید بگویم که چه دسته گلهایی تقدیم این خاک کردیم، چه شاخ شمشادهایی فدای این امنیت امروز شدند. روزی که عکس شهدای عزیز پدافندمان منتشر شد آه از نهادم بلند شد، جگرم سوخت برای مادرانشان که خیلی‌هایشان هنوز ۲۰ ساله هم نبودند؛ خوب یادم هست آن روزها دوست نداشتم صبح شود که اخبار تازه ببینم، اصلا دوست نداشتم زمان بگذرد که اتفاق جدیدی رخ بدهد و خبرش منتشر شود، دیگر نمی‌خواستم خبر شهادت بشنوم، دیگر نمی‌خواستم عکس شهیدی را در تلویزیون ببینم، دلم می‌خواست جایی را پیدا کنم و همه را در آنجا پنهان کنم تا همه چیز تمام شود. از دیدن غیرت و رشادت‌شان کیف می‌کردم و از دیدن پرپر شدنشان قلبم می‌سوخت. منِ مثلا بچه حزب‌اللهی که هر زمان صحبت از جبهه و جنگ می‌شد فریاد «یا لیتنا کنا معکم» سر می‌دادم دیگر نمی‌توانستم عکس دست گلهای پرپر شده شهیدمان را نگاه کنم. انگار که پدرم بودند و انگار که برادرم. آن روزها با تمام وجود مولایمان را صدا می‌زدم و دعای اللهم عجل می‌خواندم. با تمام وجودم می‌خواستم شیطانِ روی زمین نابود شود، با تمام وجودم به ایرانی بودنم افتخار می‌کردم، با تمام وجودم قربان صدقه مردمم میرفتم و با تمام وجودم برای شهدایمان اشک می‌ریختم. آن دوازده روز تمام شد اما ما هنوز در جنگیم، هر روز تهدید می‌شویم، هر روز تحریم می‌شویم، هر روز عرصه بهمان تنگتر می‌شود، هر روز رُسمان بیشتر از دیروز کشیده می‌شود، هر روز هجمه ترس و ناامیدی بیشتر می‌شود اما ادامه می‌دهیم، ایستاده‌ایم، محکم و استوار، امید داریم و میدانیم که وعده خداوند محقق می‌شود " نصر من الله و فتح قریب"، سر تسلیم در برابر زورگو و ظالم پایین نمی‌آوریم، به قول پیر راهمان، امام‌مان، خمینی کبیر: ما کشته بشویم هم پیروزیم و عند ربهم یرزقون. 
 
و درنهایت ما صاحبی داریم که آخرین حجت خداوند است برروی زمین، و مومنیم بر اینکه از پس همه ناامیدیها و سیاهی‌ها او خواهد آمد.
سخن آخر: 
مولای ما و صاحب ما!
ما در این عرصه تاریک به تنگ آمده‌ایم
دستانمان خالیست و جز شما پناهی نداریم
فرزندانمان را بدرقه راهتان کردیم
خونها دادیم
سرداران و علمداران‌مان را فدای راهتان کردیم
با دوستانتان «سلم لمن سالمکم» بودیم
و با عدویتان «حرب لمن حاربکم»
مولای ما!
ما هیچ چیز جز دیدار رویتان را نمی‌خواهیم
خسته‌ایم از دورویی‌ها و نیرنگ‌ها
خسته‌ایم از زخم‌هایی که سرشان بسته نمی‌شود
خسته‌ایم از گرگانی که در لباس میش از پشت خنجر می‌زنند
دستانمان تنها سوی شما بلند است
 
 دلمان تنها به حضور شما گرم است
بیا و تمام زندگیمان را با حضورت گرم کن!
________
 
تازه این اول قصه است حکایت باقیست
ما همه زنده برآنیم که رجعت باقیست
 
رفته ساقی که قدح پر کند و برگردد
عرش را غرق تحیر کند و برگردد
 
دیر یا زود ولی می‌رسد از راه آخر
یک نفر عین علی میرسد از راه آخر
 
می‌نویسم که شب تار سحر می‌گردد
یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد
"سید حمیدرضا برقعی"
 
"اللهم عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج"
 
به قلم نگین طهرانیان
انتهای پیام