در سریعترین زمان ممکن آماده میشوم و به سمت مؤسسه جهاد دانشگاهی راه میافتم. وقتی میرسم تقریبا هیچ کدام از دانشجوها هنوز نیامدهاند. فقط من آمدهام و مسئولان اردو. یک ساعتی میگذرد تا سر و کله دانشجوها که همه دختر هستند، پیدا میشود. به سمت هویزه راه میافتیم. وقتی میرسیم متوجه میشویم که امروز سالروز شهادت شهدای کرخه نور است و مراسم بزرگداشتی در یادمان کرخه نور در حال برگزاری است. در آن مراسم شرکت میکنیم. یعنی تصادفی است که در روز سالگرد اینجا باشیم؟ شاید طلبیده شدهایم! نمی دانم. کلیپی از واقعه شهادت عشایر مظلوم کرخه نور که برگرفته از یک فیلم سینمایی با همین موضوع است، پخش میشود. بغض میکنم. اشکهایم میافتد به خاطر مظلومیت آنها.
به سمت یادمان شهدای هویزه که نزدیک است می رویم. فقط ما هستیم و چند نفر از مسئولین یادمان شهدای هویزه. انگار همه یادمان را خصوصی در اختیار ما گذاشتهاند. هوا خنک است. کنار مزار شهدای هویزه قالی پهن کردهاند. پرچم قرمزی بالای گنبد یادمان خودنمایی میکند. کنار مزار شهید علم الهدی مینشینیم. راوی شروع میکند به صحبت کردن و بازگو کردن رشادتهای شهدای هویزه. از ویژگیهای اخلاقی شهید علم الهدی هم میگوید. چند عکسی میگیرم.
به ناگاه خلوت مرد عربی که دشداشه به تن دارد با یکی از شهدای آنجا نظرم را جلب میکند. از جمعیت جدا میشوم. چند عکسی از او میگیرم.
کم کم صحبتهای راوی تمام میشود. به درخواست من دانشجوها وارد حسینیه یادمان شهدای علم الهدی میشوند. من که قبلا بارها به اینجا آمدهام میدانم که وسط حسینیه معماری خاصی دارد؛ ظاهرا بر اساس معماریهای شیخ بهایی است. چهار ستون در وسط حسینیه به صورت گوشههای یک مربع که با سقفی طاقی شکل به هم وصل هستند، قرار گرفته. اگر یک نفر حتی به صورت آهسته رو به یکی از ستونها حرفی بزند و حتی نجوا کند، فرد دیگری که در کنار ستونی که به صورت قطری مقابل آن است بایستد به وضوح صدای او را میشنود، به طوری که انگار دارد کنار او صحبت میکند. شاید صحبت تو با خدا هم به همین شکل باشد، در دل نجوا میکنی ولی تا عرش بالا میرود؛ نجوای تو بدون آنکه فکرش را بکنی.
دانشجوها خوششان میآید و با ذوق شروع میکنند به امتحان کردن. به ناگاه تعداد زیادی دانش آموز دختر که از شهرهای اطراف کرمان آمدهاند وارد حسینیه میشوند. همهمهای میشود. آنها هم که متوجه این ویژگی معماری شدهاند. شروع می کنند به امتحان کردن. الان موعد حضور کاروانهای راهیان نور دختران است.
اذان میگویند. وضو میگیرم و نماز را به جماعت همراه دیگران در حسینیه میخوانم. کم کم تعداد دانش آموزها زیادتر می شود. از شوشتر، تهران، یزد و باقی نقاط ایران آمدهاند. یک راوی شروع کرده به صحبت کردن. بعضی دانش آموزها گعده گرفتهاند و بگو و بخند میکنند. حتی از من میخواهند که ازشان عکس بگیرم.
بعضی دارند خریدهایشان را به هم نشان میدهند. بعضی دیگر در دالان ورودی یادمان که حال و هوای معنوی خوبی دارد و از سقف آن صدها پیشانی بند آویزان شده، نشستهاند، ولی بعضی دیگر با شهدا خلوت کردهاند؛ بر مزار یک شهید که اصلا نمی شناسند، نشستهاند و در حال و هوای خود هستند. اشک میریزند. آنقدر حالشان خوب است که آدم به حالشان غبطه می خورد. شروع میکنم به عکس گرفتن. تا میتوانم از خلوت آنها عکس میگیرم. یادمان شلوغ شده است ولی پر است از خلوتهای عاشقانه.
یکی از دانشجویانی که با ما آمده است بر مزار شهید گمنامی نشسته و دارد اشک میریزد. عجب حالی دارد. خوش به حالش. از او هم عکس میگیرم و از صحن یادمان خارج میشوم. چند تانک منفجر شده و به جا مانده از دوران جنگ تحمیلی در بیرون یادمان قرار دادهاند. آخر هویزه محل نبرد تن با تانک بوده است در زمان جنگ. تانکهایی که الان بی حرکت سالهاست در زمان متوقف شدهاند. روزی ماشین کشتار بودند ولی الان شدهاند مأمن گنجشکهایی که دنبال یک سایه هستند در آفتاب خوزستان. عجبا دیروز ماشین کشتار بودند این تانک ها و حالا سایه سار گنجشکها.
چند دانش آموز تهرانی نظرم را جلب میکنند. از نازی آباد تهران آمدهاند. یکی شان برای بالا رفتن از یکی از تانکها دارد تقلا میکند، بالاخره موفق میشود. دختر پر است از ذوق و شوق. دوستش از او عکس میگیرد. دختر شروع میکند به ادا و اطوار درآوردن و خندیدن. پس این تانکها به یک درد دیگر هم میخورند؛ بازی دانش آموزان. ماشین کشتار کجا و وسیله بازی دختران کجا! چند عکس دیگر میگیرم از تانکها و دخترها و گنجشکها!
دوباره میروم به یادمان شهدای هویزه. راوی عوض شده است. یک راوی روحانی که از قم همراه دانش آموزان تهرانی آمده است دارد صحبت میکند. از کرامات شهدای اینجا حرف میزند. اشک در چشمهایم حلقه میزند. چرا من تا حالا نمیدانستم این ها را؟ چقدر زائران از این شهدا حاجت گرفتهاند. دو دانش آموز به شانه هم تکیه دادهاند و دارند گریه میکنند. یکی دیگر ساعت هاست روی مزار یک شهید نشسته و با خود صحبت میکند. گریه میکند و آهی میکشد. اشکهایش را پاک میکند ولی نمیتواند دل بکند از این شهیدی که اصلا نمی شناسد. تا میتوانم از او عکس میگیرم. به سمتش میروم و به او می گویم ارتباطت را با شهدا حفظ کن، حتما دستت را میگیرند. با سر تایید میکند. البته همین حالا هم دستش را گرفتهاند!
دیگر وقت رفتن شده است. چند دانش آموز یزدی از من میخواهند از آنها عکس بگیرم. تقریبا عکس آخری است که میگیرم. سوار ون میشوم. آخرین نفر هستم. ون حرکت میکند. جرقهای در ذهنم زده میشود؛ راستی هویزه معروف است به کربلای ایران، در جنگ هم عراقیها تبدیلش کردند به یک خرابه که الان یادمانی دارد با پرچمی قرمز بر گنبدش. یکهو یاد خواب دیشب میافتم؛ خواب کربلا، خرابه شام، پرچم قرمز .
محمد محمد علیپور، عکاس
انتهای پیام