سالهاست که در کنار مادران، شاهد نخستین دمیدن زندگی بودهام. در اتاقهای مشاوره و بیمارستان و میزهای خدمت مشاوره و...، میان اشک و لبخند، فهمیدم که تولد فقط رخدادی زیستی نیست؛ معجزهای از جنس ایمان، صبر و عشق است. در این سالها، مادران زیادی را دیدم که با ترس، تردید یا امید به سراغم آمدند و در نهایت با صدای گریه نوزادشان، رنگ تازهای به زندگی بخشیدند. یکی از فراموشنشدنیترین خاطراتم مربوط به دختری است که قرار بود هرگز به دنیا نیاید.
روزی، عروس جوانی برای آموزش پیش از ازدواج به مرکز آمد. وقتی پروندهاش را باز کردم، نامش برایم آشنا بود. ذهنم برگشت به سالها قبل، وقتی خانمی حدود ۴۲ ساله با چشمان اشکبار و دلی شکسته وارد اتاقم شد و گفت: «من نمیتونم این بچه رو نگه دارم، خجالت میکشم، دو تا پسر دارم، مردم سرزنشم میکنن نکنه دوباره پسر باشه و...»
اصرار داشت جنین را سقط کند؛ چون از قضاوت دیگران میترسید. با صبوری در کنارش ماندم، برایش از ارزش مادری و برکت فرزند گفتم. چند جلسه مشاوره طول کشید تا دلش آرام شد و تصمیم به ادامه بارداری گرفت. سالها بعد، همان زن با دختری پنج، شش ساله به دیدنم آمد. دخترش را در آغوش گرفت و گفت: «این بچه را مدیون شما هستم، از وقتی به دنیا آمد، خانه و زندگی ما پر از شادی شد» و حالا همان دختر به سن ازدواج رسیده بود. به او نگاه کردم و در دل گفتم: خدایا، چه زیباست که گاهی کلمهای امید میتواند آینده انسانی را بسازد.
بله، خاطره «امیر» همیشه برایم یادآور معجزه اعتماد است. روزی مادری با اضطراب تماس گرفت، صدایش میلرزید: «آزمایش بارداریام مثبت شده، ولی شوهرم میگوید که باید سقط کنم. درآمد ما کم است، دو بچه داریم، نمیتوانیم. کارمندم. سرزنش و تحقیر همکاران را چه کنم؟»
در چند جلسه مشاوره، سعی کردم آرامش را به دلش برگردانم. گفتم: هیچچیز بیحساب نیست، خدا روزی این بچه رو هم با خودش میفرسته. وقتی نخستین صدای ضربان قلب جنین را شنید، گریهاش گرفت و گفت: «دیگر نمیتوانم از فرزندم بگذرم.» ماهها گذشت. همسرش آرامآرام همراه شد و بالاخره نوزادی زیبا به دنیا آمد؛ «امیر.» بعدها مادرش گفت: «از وقتی امیر متولد شده، زندگی ما و حتی کار و وضع مالیمان بهتر شده است.»
امیر برای من فقط یک نوزاد نبود؛ قلب همه اعضای خانواده محسوب میشد، نشانهای شد از تبدیل مسیر ترس به توکل.
بله، یکی از خاصترین دوران کاریام زمانی بود که سه مادر از یک خانواده، تقریباً همزمان باردار بودند. نتیجه بارداری این بود که «فاطمه» به فاصله پنج ماه از «معصومه» و «معصومه» هم به فاصله دو ماه از «محمد» به دنیا آمد.
روزهایی پر از اضطراب و لبخند، دلتپیدن و دعا بود. ابتدا دختر بزرگ خانواده باردار شد؛ سال گذشته، بارداری سختی داشت که به سقط منجر شده بود و امید زیادی به بارداری مجددش نبود؛ اما با مراقبت و اصلاح سبک زندگی، خداوند به او دوباره نعمت مادری داد.
پنج ماهه بود که مادرش هم باردار شد؛ خانمی بالای ۴٠ سال با سابقه چسبندگی رحم. همه نگران بودند؛ اما با پیگیری دقیق و لطف خدا، او نیز سالم زایمان کرد. دو ماه بعد از شنیدن خبر بارداری مادر، متوجه شدم که دختر کوچکتر خانواده هم باردار شده است.
خانهای بود پر از انتظار، خنده و دعا؛ سه نسل از یک خانواده، همزمان در مسیر مادرشدن. وقتی هر سه نوزاد، یعنی فاطمه، معصومه و محمد در سلامت کامل به دنیا آمدند، حس کردم خداوند سه ستاره در آسمان زندگیام روشن کرده است.
تقریباً در همین دوره از خانوادهای دیگر نیز همزمان سه مادر باردار داشتم؛ دو خواهر و نوه خانواده، تقریباً با فاصله چند ماه. یکی از خالهها بالای ۴٠ سال داشت و بارداری سومش بود. دیگری بارداری دوم را با ویار شدید میگذراند و خواهرزاده که بارداری اولش بود؛ معلمی جوان با توان جسمی کم، اما روحیهای پر از امید. با همه سختیها، هر سه با فاصله دو تا سه ماه زایمان کردند. وقتی صدای گریه نوزادانشان را شنیدم، خستگی تمام روزهایم از تنم بیرون رفت.
در آن زمان، سه مادر باردار را همزمان تحت مشاوره و مراقبت داشتم. سخت بود، اما شیرین؛ چون هر تپش قلب جنینی که میشنیدم، من را به یاد نفس تازه خدا میانداخت.
بسیاری از مادران با نگرانی نتایج غربالگری بارداری نزد من میآمدند. آزمایشها احتمال «سندروم داون» یا ناهنجاری را زیاد نشان میداد و مادران در ترس و ابهام فرو میرفتند. به آنها توضیح میدادم که غربالگری فقط غربال است، نه تشخیص قطعی. بسیاری از نتایج مثبت، کاذب هستند.
ما کنارشان میماندیم، مرحلهبهمرحله تا پایان بارداری. الحمدلله، همه آن مادرانی که با صبر و ایمان مسیر را ادامه دادند، در نهایت نوزادان کاملاً سالم به دنیا آوردند. در چهره مادرانی که کودک سالمشان را در آغوش میگرفتند، نوری از آرامش میدیدم؛ آرامشی که هیچ آزمایشی قادر به سنجیدنش نبود.
یکی از نزدیکترین تجربههایم مربوط به یکی از اقوام بود که در تهران زندگی میکرد. نخستین بار حضوری آمد؛ اما بیشتر مسیر بارداری را از راه دور و بهصورت مجازی با من گذراند. در سونوگرافی اولیه، عدد NT جنینش حدود پنج تا شش میلیمتر گزارش شد؛ یعنی احتمال بالا برای سندروم داون. پیشنهاد آمنیوسنتز داشت؛ اما از خطر سقط میترسید. در نهایت آزمایش خون ژنتیکی گرانقیمتی انجام داد و خوشبختانه نتیجه طبیعی بود.
با این حال، تا آخر بارداری آرام نگرفت؛ شبها تا نیمهشب برایم پیام میداد: «نکند بچهام مشکل داشته باشد؟ اگر سندروم داون باشد، چه؟» با صبوری دلش را آرام میکردم. وقتی پسرش سالم به دنیا آمد، گفت: «این بچه رو مدیون شما هستم. اگر آن موقع تصمیم اشتباه میگرفتم، الان نبود.» حالا پسرش حدود هشت سال دارد، پرانرژی و شاد. هر بار که میبینمش، به خودم یادآوری میکنم: گاهی فقط جملهای آرام از دلی مهربان، میتواند سرنوشت یک زندگی را نجات دهد.
در همه این سالها فهمیدم که هیچ تولدی ساده نیست. پشت هر نوزاد، داستانی از صبر و ترس، امید و عشق نهفته است. در مسیر تولد، مادر از میان تاریکی تردید میگذرد تا به روشنایی نفس برسد و من در مقام ماما، فقط تسهیلگر این مسیرم؛ پلی میان اضطراب و آرامش، میان ترس و تولد.
در لحظهای که صدای نخستین گریه نوزاد در اتاق میپیچد، حس میکنم خداوند بار دیگر جهان را تازه کرده است. هر بار که مادری کودک خود را در آغوش میگیرد و لبخند میزند، میدانم که سهم کوچکی در خلق آن لبخند داشتهام و همین برایم کافی است. هر نفس تازه، نشانه رحمت خداست و من خوشبختم که سالهاست در کنار مادران، شاهد دمیدن این «نفس زندگی» بودهام.
انتهای پیام