سخنانی که در قالب خطبهها، نامهها و حکمتها گردآوری شده و مفسران دینی تفسیرهایی در رابطه با آنها داشتهاند که هرکدام از یک دید و سلیقه به این موضوعات پرداختهاند، بر این منوال ما در ایکنا بر این شدیم که ابتدا تفسیری از خطبهها و حکمتهای امیرالمؤمنین(ع) در نهجالبلاغه در اختیار مخاطبان قرار دهیم که برای رسیدن به این هدف از منابع مختلفی مانند توحيد صدوق، کامل ابن اثير، جلد 2، اصول کافى، جلد 2 و مصادر نهج البلاغه، جلد 2 استفاده میشود که در ادامه با موضوع «صفات ثبوتی و سلبی خدا» آن را میخوانید.
امام علی(ع) در خطبه 179 نهجالبلاغه میفرماید: «و من كلام له(ع) و قد سأله ذعلب اليمانی فقال هل رأيتَ ربّكَ يا أمير المؤمنين؟ فقال(ع) أفَأعبدُ ما لا أرى؟! فقال و كيف تراه؟ فقال: لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ، وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ، قَرِيبٌ مِنَ الْأَشْيَاءِ غَيْرَ [مُلَامِسٍ] مُلَابِسٍ، بَعِيدٌ مِنْهَا غَيْرَ مُبَايِنٍ، مُتَكَلِّمٌ [بِلَا رَوِيَّةٍ] لَا بِرَوِيَّةٍ، مُرِيدٌ لَا بِهِمَّةٍ، صَانِعٌ لَا بِجَارِحَةٍ، لَطِيفٌ لَا يُوصَفُ بِالْخَفَاءِ، كَبِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْجَفَاءِ، بَصِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْحَاسَّةِ، رَحِيمٌ لَا يُوصَفُ بِالرِّقَّةِ، تَعْنُو الْوُجُوهُ لِعَظَمَتِهِ وَ تَجِبُ الْقُلُوبُ مِنْ مَخَافَتِهِ. ذعلب يمانى از او پرسيد «يا اميرالمؤمنين آيا پروردگارت را ديدهاى»؟ على(ع) فرمود: «آيا چيزى را كه نبينم، مىپرستم»؟ پرسيد كه چگونه او را مىبينى؟ على(ع) فرمود: چشمها او را به عيان نتوانند ديد، ولى، دلها به ايمان حقيقى دركش كنند. به هر چيز نزديک است نه آنسان، كه به آن چسبيده باشد. از هر چيز دور است، نه آنسان، كه از آن جدا باشد. گوياست نه به نيروى تفكر و انديشه. اراده كننده است، بدون قصد و عزيمت. آفريننده است نه به وسيله اعضا. لطيف است و ناپيدا نيست، بزرگ است و ستمكار نيست. بيناست، نه به حواس. مهربان است ولى نتوان گفت نازک دل است. در برابر عظمتش چهرهها خوار و فروتناند و از مهابتش دلها مضطرب و نگران.»
از روايات مختلف در شرح حال اميرمؤمنان على(ع) استفاده مىشود که حضرت بارها مىفرمود: «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي؛ هر مطلبى را که مىخواهيد از من سؤال کنيد پيش از آنکه از ميان شما بروم» و به اين ترتيب آمادگى خود را براى پاسخ به هر سؤال مربوط به دين و دنياى مردم بيان مىفرمود؛ حتى بعد از آن که ضربه هولناک ابن ملجم بر فرق مبارکش وارد شد در ملاقاتى که با تودههاى مردم در بستر شهادتش داشت، همين جمله را تکرار فرمود!!
از جمله مواردى که امام(ع) اين جمله را بيان فرمود هنگامى بود که بر کرسى خلافت ظاهرى نشست و براى مردم خطبهاى خواند و در ضمن آن خطبه جمله «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی» را تکرار فرمود و بر اين معنا تأکيد کرد که مخصوصاً از تمام آيات قرآن و زمان و شأن نزول و ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه آن با خبرم. در اين هنگام، «ذعلب يمانى» که مردى شجاع و فصيح بود برخاست و سؤال مزبور را مطرح کرد و امام(ع) با زيبايى تمام به پاسخ او پرداخت.(1)
«آيا ممکن است کسى را که نمىبينم عبادت کنم؟!» به اين معنا که عبادت، فرع بر معرفت است و معرفت درجاتى دارد که بالاترين درجه آن درجه شهود است و امام(ع) در اين سخن به مرحله عالى عبادت خود نظر دارد که آن را همراه با مشاهده ذات پاک پروردگار مىشمرد.
ذعلب در فکر فرو رفت که منظور امام(ع) در اين جا کدام مشاهده است؟ آيا مشاهده حسى است که قائلان به جسميت خداوند عقيده دارند؟ يا مشاهده روحانى و معنوى بوده که چيزى برتر از مشاهده عقلى است؟ لذا بلافاصله سؤال کرد: چگونه خدا را مىبينى؟ «و کيف تراه؟» آيا اين سؤال و استفهام براى کشف حقيقت بود يا نوعى انکار و جدال؟ پاسخ اين سؤال بسته به اين است که «ذعلب» را چگونه انسانى بدانيم. اگر او را از ياران خاص و ارادتمندان ويژه آن حضرت بدانيم بدون شک سؤال او براى کشف حقيقت است و اگر او را انسانى ماجراجو بشمريم، در اين صورت سؤالش بوى انکار و مجادله مىدهد. به هر حال، امام(ع) در پاسخ او سخنى گفت و پرده از روى حقايقى برداشت و همه مخاطبان حتى ذعلب را تأثير فوقالعاده قرار داد تا آنجا که خوانديم ذعلب در پايان اين سخن، مدهوش شد و بوى گلش چنان مست کرد که دامنش از دست برفت. امام علی(ع) چنين فرمود: «چشمها هرگز او را آشکارا نبيند؛ اما قلبها با نيروى حقايق ايمان، وى را درک مىکند». منظور از حقايق ايمان، اصول اعتقادى و معارف حقه است.
مشاهده بر سه گونه است؛ اول مشاهده حسى که با چشم صورت مىگيرد و گاه چشم را نيز به سلاحى همچون دوربينها و تلسکوپها مسلح مىکند، مشاهده عقلى که انسان از طريق استدلال به آن مىرسد و حقايقى را همچون آفتاب با چشم دل مىبيند؛ آنگونه که به گفته مرحوم مغنيه در شرح نهجالبلاغه، کسانى مانند نيوتن مشاهده کردند؛ از افتادن يک سيب از درخت به روى زمين، قانون جاذبه را که هرگز با چشم سر ديده نمىشود مشاهده کرد و به آن پى برد و سوم شهود باطن و درون که يک نوع ادراک باطنى است؛ اما نه استدلالى. انسان با چشم دل واقعيت موجود را مىبيند و آن را باور مىکند بى آنکه احتياج به استدلالى داشته باشد و اين درک و ديدى است که تا انسان به آن نرسد فهم آن مشکل است.
اين موضوع، نمونههاى فراوانى در قرآن و روايات اسلامى دارد. درباره حضرت ابراهيم(ع) مىخوانيم در آیه 75 سوره مبارکه انعام میخوانیم: «خداوند ملکوت آسمانها و زمين را به او نشان داد»، درباره حضرت يعقوب(ع) در آیه 94 سوره مبارکه یوسف مىخوانيم: «هنگامى که برادران يوسف(ع)، پيراهن وى را در مصر از او گرفتند و حرکت کردند، يعقوب(ع) گفت: من بوى يوسف را احساس مىکنم.»
امام على(ع) بارها در نهجالبلاغه از آينده خبر مىدهد و در بعضى موارد مىگويد: «فلان گروه را مىبينم که چنين و چنان خواهند کرد». حتى بعضى از مؤمنان مخلص به چنين کشف و شهودى نايل مىشدند. داستان جوان پاکدلى که صبحگاهان در صف جماعت پيامبر اکرم(ص) بود معروف است که مىگفت: هم اکنون بهشتيان را در بهشت و دوزخيان را در جهنم مىبينم!» و پيامبر(ص) او را تصديق کرد و فرمود: «اين جوان، بندهاى است که خداوند، قلبش را به نورايمان روشن کرده است » (2)
و موارد ديگر که شرح آن در خور کتاب مستقلى درباره کشف و شهود است و همگى دلالت بر اين مىکند که غير از مشاهده حسى و عقلى، نوع ديگرى از شهود وجود دارد که برتر از اين هاست.
سپس امام(ع) براى توضيح اين مطلب که چگونه دلها به حقايق ايمان، خدا را درک مىکند يازده وصف از اوصاف و اسماى حسناى او را بيان مىنمايد که 9 مورد از آنها همراه با تعبيراتى است که صفات مخلوقات را از او نفى مىکند. در وصف اول و دوم مىفرمايد: «او به همه چيز نزديک است؛ اما نه آن گونه که به آنها چسبيده باشد و از همه چيز دور است؛ اما نه آن گونه که از آنها بيگانه گردد» بارها گفتهايم، مشکل مهم ما در فهم صفات خداوند، تداعى صفات مخلوقات و ممکنات است که تا از آن دور نشويم توان درک صفات او را نخواهيم داشت؛ مثلا در همين دو وصف وقتى مىگوييم خدا نزديک است چيزى شبيه نزديک بودن دو جسم با يکديگر که در دو مکان حسى قرار دارند به نظر مىرسد و هنگامى که مىگوييم او دور است، بيگانگى و جدايى همچون جدايى دو جسم از يکديگر تداعى مىشود، حال آن که دور و نزديک بودن او چنين نيست. او به همه چيز نزديک است، يعنى احاطه کامل به تمامى موجودات دارد و دور است، يعنى هرگز گرد و غبار امکان و صفات پر از نقص مخلوقات بر دامان کبريايىاش نمىنشيند.
در دومين و سومين وصف مىفرمايد: «او سخن مىگويد؛ بى آنکه نياز به تفکر داشته باشد و اراده مىکند؛ بى آنکه محتاج به تصميم گرفتن باشد» هنگامى که موضوع سخن گفتن و اراده کردن مطرح مىشود، فورى فکر ما متوجه کسى مىشود که زبانى را قبلاً فرا گرفته، مطلبى را در نظر مىگيرد و آن را پس از انديشه در غالب کلمات و جملهبندىها مىريزد؛ سپس زبان و لب را بهکار مىگيرد تا صدايى را که از حنجره بر مىخيزد برشهاى لازم دهد و حروف و کلمات را ايجاد کند و به مخاطب منتقل سازد و در مورد اراده نيز به اين معنا منتقل مىشويم که شخص اراده کننده از پيش فکر و انديشه خود را بهکار گرفته و صلاح و فساد چيزى را انديشيده و سبک و سنگين کرده، سپس اجزاى کارى را موافق خويش دانسته و در انجام دادن آن تصميم مىگيرد و به اعضا و جوارح خود فرمان اجراى آن را مىدهد.
به يقين هيچ يک از اين امور درباره خداوند صادق نيست؛ او نه جسم است و نه اعضا و جوارح دارد و نه احتياج دارد به انديشيدن و موافق و مخالف منافع خويش را ازهم جدا ساختن. سخن گفتن او چيزى جز آفرينش امواج صوتى در فضا همانند آفرينش ساير موجودات نيست؛ شبيه همان امواجى که موسى(ع) از درخت وادى طور شنيد و اراده او چيزى جز علم به مصالح و مفاسد و نظام احسن نيست. اين حقيقت در مورد صفات هفت گانه بعد نيز بهطور دقيق صادق است. اين جاست که اميرمؤمنان على(ع) برترين راه شناخت خدا را نفى صفات مخلوقات از او مىداند.
در پنجمين وصف مىفرمايد: «او سازنده و خالق است؛ اما نه به وسيله اعضاى پيکر» آرى، او هر چه را اراده کند با فرمان «کن؛ موجود باش» بلافاصله ايجاد مىشود؛ حتى اگر بخواهد جهانى گسترده و پهناور همچون جهان کنونى ايجاد کند با يک فرمان موجود مىشود و تمام دقايق و ظرايف و ارکان و شرايط و اجزا را در يک لحظه مىآفريند و هرگاه اراده کند تدريجاً و در طى دورانها ايجاد شود همان مسير را طى مىکند؛ نه همچون انسانها که با دست و ابزار و وسايل صنعتى و کارخانهها، مصنوعات محدودى را به وجود مىآورند.
و در ششمين و هفتمين وصف مىفرمايد: « او لطيف است؛ اما نه به اين معنا که پنهان باشد و بزرگ و قدرتمند است؛ ولى نه به اين معنا که جفاکار باشد» شارحان نهجالبلاغه در اين جا و علماى علم کلام در باب صفات خدا درباره صفت لطيف سخن بسيار گفتهاند و معانى متعددى ذکر کردهاند. گاه لطيف به معناى ناپيدا و گاه به مفهوم آفريننده اشياى ظريف و گاه به معناى کسى که داراى لطف و محبت است تفسير کردهاند و خداوند داراى همه اين صفات است؛ ولى آن چه مناسب جمله ياد شده است، معناى اول است؛ يعنى ذات پاک خداوند، آن چنان ظريف است که ناپيداست؛ ولى نه به اين معنا که از بندگان مخفى باشد؛ چرا که آثارش سراسر جهان هستى را در بر گرفته و از چهره همه موجودات تجلی کرده است؛ و نقطه مقابل آن، جمله «لا يوصف بالجفا» است؛ اشاره به اين که او داراى عظمت است؛ ولى نه همچون عظمت گردن کشان و خود بزرگ بينان که همواره آميخته با ظلم و ستم و جفاست؛ همان گونه که قرآن مجيد در آیه 23 سوره مبارکه حشر مىفرمايد: «الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلاَمُ الْمُؤْمِنُ؛ او پادشاهى است پاکيزه از هر عيب و نقص و ظلم و ستم.»
در هشتمين و نهمين وصف مىفرمايد: «بيناست؛ نه با عضو بينايى و چشم، و مهربان است نه به معناى نازک دل بودن» هنگامى که مىگوييم فلانى بيناست، فورى نظر ما به عضو بينايى يعنى چشم معطوف مىشود و هنگامى که مىگوييم فلان شخص، مهربان است نازک دلى و رقت قلب را تداعى مىکند؛ در حالىکه تمام اينها صفات ممکنات و وجودهاى جسمانى است و خداوند برتر و بالاتر از آن است.
بصير و بينا بودن خداوند به معناى علم او به تمام موجوداتى است که با چشم ديده مىشود و رحيم بودن او به معناى لطف و رحمت و بخشش عطاى اوست به بندگانش؛ اين گونه اوصاف ترکيبى است از کمال و نقص خداوند؛ کمال آن را داراست و از نقص آن منزه است. (3)
سرانجام در پايان خطبه به آخرين اوصاف او (وصف دهم و يازدهم) پرداخته، مىفرمايد: «صورتها در برابر عظمتش خاضع و قلبها از هيبتش لرزان است» اشاره به اين که گرچه او لطيف، رحيم و مهربان است، اما به گونهاى نيست که بندگانش اين اوصاف را دستاويزى براى جرئت و جسارت در برابر آن ذات پاک قرار دهند؛ بلکه بايد در عين اميد به لطف و رحمتش از نافرمانى او خائف و از مجازاتش بيمناک باشند.
لذا قرآن مجيد در وصف مؤمنان راستين، در آیه 60 سوره مبارکه مؤمنون، میفرماید: «وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا آتَوا وَّ قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ؛ و آنها که نهايت کوشش را در اجراى طاعات انجام مىدهند در حالى که دلهايشان ترسان است» و مىدانيم هميشه تعادل خوف و رجاست که انسان را در مسير تکامل و قرب به خدا پيش مىبرد. (4)
منابع:
1. توحيد صدوق
2. کامل ابن اثير، جلد 2
3. اصول کافى، جلد 2
4. مصادر نهج البلاغه، جلد 2