۳۶۵ روز در صحبت قرآن، نوشته استاد حسین محیالدین الهی قمشهای، کتاب چهارم از مجموعه کتابهای جوانان و فرهنگ جهانی است. این مجموعه با هدف شناساندن فرهنگ و ادبیات به جوانان اولین بار سال ۱۳۹۰ به همت نشر سخن تدوین و منتشر شده است.
کتاب «۳۶۵ روز در صحبت قرآن» ۳۶۵ قطعه کوتاه و بلند از قرآن برای آشنایی جوانان با تعلیمات فراگیر قرآن انتخاب شده و کوشش شده است که این گنجینه تصویری از ابعاد گوناگون کلام آسمانی برای مخاطب ترسیم کند.
این کتاب، تفسیر در معنی اصطلاحی کلمه مانند تفاسیری چون کشاف و مجمع البیان و امثال آن نیست، بلکه بیشتر انعکاسی از کتاب وحی در ادب عرفانی فارسی و اسلامی است و نگاهی دارد به قرآن از دیدگاه ادبی، زیباشناسی و اخلاقی، اجتماعی و عرفانی.
گروه اندیشه ایکنا به منظور بهرهمندی مخاطبان خود از این گنجینه قرآنی و ادبی اقدام به انتشار قطعههایی از کتاب «در صحبت قرآن» کرده است. سیصد و هفدهمین قسمت از تحفه این کتاب با عنوان «قصه باغداران بخیل» تقدیم مخاطبان گرامی میشود.
إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ كَمَا بَلَوْنَا أَصْحَابَ الْجَنَّةِ إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّهَا مُصْبِحِينَ ﴿۱۷﴾
وَلَا يَسْتَثْنُونَ ﴿۱۸﴾
فَطَافَ عَلَيْهَا طَائِفٌ مِنْ رَبِّكَ وَهُمْ نَائِمُونَ ﴿۱۹﴾
فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيمِ ﴿۲۰﴾
فَتَنَادَوْا مُصْبِحِينَ ﴿۲۱﴾
أَنِ اغْدُوا عَلَى حَرْثِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صَارِمِينَ ﴿۲۲﴾
فَانْطَلَقُوا وَهُمْ يَتَخَافَتُونَ ﴿۲۳﴾
أَنْ لَا يَدْخُلَنَّهَا الْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكِينٌ ﴿۲۴﴾
وَغَدَوْا عَلَى حَرْدٍ قَادِرِينَ ﴿۲۵﴾
فَلَمَّا رَأَوْهَا قَالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ ﴿۲۶﴾
بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ ﴿۲۷﴾( قلم)
ما کافران را به بلاها و سختیها بیازمودیم چنانکه اصحاب باغ را، در آن هنگام که سوگند یاد کردند که صبحگاه میوه باغ را خواهند چید(17) و هیچ استثنا نکردند(و «اگر خدا خواهد» نگفتند)(18) بدین سبب همچنان در خواب بودند که از جانب خداوند آتشی بر آن باغ فرود آمد(19) و بامدادان درختان آن باغ چون خاکستری سیاه گردید(20) پس ایشان صبحگاه یکدیگر را صدا کردند(21) که برخیزید تا به بوستان رویم، اگر خواهید که میوه بوستان را بچینید(22) آنها به سوی باغ روان شدند در حالی که آهسته و زیر لب با یکدیگر سخن میگفتند(23) که امروز مراقب باشید مسکینی وارد نشود(و خوشهچینی با باغ درنیاید)(24) و در آن پگاه با شوق و اطمینان از چیدن محصول به باغ درآمدند(25) و چون باغ را در آن حال تباهی و سیاهی دیدند از فرط نومیدی با خود گفتند شاید راه را گم کردهاند(و به یقین باغ ما این نیست)(26) یا آنکه باغ همان است و ما به قهر الهی از نعمتش محروم شدهایم(27).
خداوند در میانه سوره قلم داستانی تمثیلی آورده است که به داستان باغداران معروف است. این گونه داستانها را اروپاییان parable گویند که در تورات و انجیل نمونههای بسیار از آن آمده است. این باغداران مردمی فرومایه و دونهمت بودند بخیل و خسیس و «مناع للخیر» از آن دسته مردمی که جز سود خویش هیچ سودایی ندارند و از حرص و خسّت حاضر نیستند کسی کمترین مشارکتی در نعمتهای ایشان داشته باشد. پس شب با یکدیگر گرد آمدند و هم عهد شدند که صبح روز بعد همه میوهها را بچینند و نگذارند هیچ مسکین و نیازمندی بر ایشان وارد شود و چنان به نتیجه کار خود مغرور بودند که گفتند فردا کار را تمام خواهیم کرد و هیچ استثنا نکردند و «اگر خدا خواهد» نگفتند و ندانستند که آخر وقوع حوادث به هزاران عامل بستگی دارد که اگر بر فرض یکی به دست ما باشد صدها عامل دیگر از دست ما خارج است و به همین منظور خداوند حتی به پیامبرش فرموده است که هرگز مگوی فردا چنین و چنان خواهم کرد مگر آنکه بگویی؛ «ان شاء الله»
باغداران مغرور در خیال خود مطمئن از چیدن محصول، صبحگاه به باغ رفتند اما پیش از آمدن ایشان خداوند بادی سوزان بر آن باغ فرستاد که طوافی بر گرد باغ کرد و همه درختان و میوه آنها را خشک و تباه گردانید و ایشان چون وارد شدند و آن وضعیت را دیدند متنبّه شدند و آن کس که در میان ایشان به خوبی و انصاف نزدیکتر بود گفت آیا شما را نگفتم که شکر و سپاس خدا گویید و قدر نعمت الهی را بدانید و فقیران را از در مرانید. اکنون آن نعمت همه بر باد رفت.
پس همگی گفتند ای پروردگار سبحان، همانا که ما بر خود ستم کردیم؛ و این همان سخن است که حضرت آدم با پروردگار خویش گفت.
اسکار وایلد در داستان کوتاه خود، غول خودخواه، ماجرای بدیعی را از این گونه مردم نقل کرده که به اختصار چنین است(با ترجمه ملخص از نگارنده):
باغی بود سبز و شاداب و پرمیوه که کودکان وقتی عصرها از مدرسه باز میگشتند گردشی در آن میکردند و روحهای پاکشان به وجود این باغ شاد و خرم بود.روزی صاحب باغ که غول خودخواهی بود از سفر بازآمد و بچهها را در آن باغ دید و با تندی و خشونت همه را بیرون کرد، در باغ را بست و تابلویی نصب کرد که «متجاوزان به حریم باغ تحت پیگرد قانونی قرار خواهند گرفت» کودکان محروم شدند و غصه خوردند و آنگاه زمستان شد اما دنبال آن دیگر بهار در باغ نیامد.
گلی نشکفت، شکوفهای ندمید، هم چیز سرد و خشک ماند و سالها بدین منوال گذشت. یک روز، پس از چندین زمستان مستمر، غول، موسیقی شگفتی در باغ شنید و آن صدای بلبلی بود. با خود گفت انگار بهار آمده است. برجست و بیرون پرید و منظره عجیبی دید: بچهها از حفره کوچکی به درون باغ آمده بودند و هر یک بر شاخی نشسته و درختان سبر و خندان. تنها در یک گوشه باغ همچنان زمستان بود و کودک خردسالی که در هالهای از نور غرق بود زیر درخت خشک ایستاده بود و نمیتوانست بالا برود. غول کودک را بر شاخه نهاد و دانست که بهار باغ به حضور آن کودکان حاصل میشود، پس دیوارهای باغ را از میان برداشت تا کودکان بیهیچ زحمتی به باغ او درآیند. اما آن کودک خردسال نورانی را دیگر در میان بچهها ندید. سالها گذشت و او مردی کهنسال و ضعیف شده بود. روزی بار دیگر در باغ آن کودک را دید و خوشحال شد. کودک به او گفت: چون تو روزی مرا به باغ راه دادی و بر شاخ نهادی امروز من آمدهام تو را به جایی دعوت کنم که نام آن بهشت است.
روز بعد مردمان دیدند که صاحب باغ در زیر همان درخت آرمیده و جان سپرده است.
انتهای پیام