اگر چشم جهان یک بار دیگر
به روی دیدنت در باز میکرد
زمین سامان خود را باز مییافت
زمان دیگر شدن آغاز میکرد
برای خندههایت مینویسم
که چون آیینه افتادند بر خاک
وزین خاک سیه دل تا به امروز
نه مردی زاد، هم تقدیر تیغت
نه همرنگ نگاهت آفتابی
دل آیینهای را کرد روشن
به من یک داغ از آن شبها بیاموز
که با خود مینشستی آسمانوار
زمستان و بهار خویش بودی
از آن شبهای چون فرجام فرهاد
پر از شیوایی شیرین شیون
برای خاک ای پرگار افلاک
تو تنها یادگار خویش بودی
یوسفعلی میرشکاک