من فاطمه باغچایی هستم، متولد ۱۳۷۰، همسر شهید یاسر غلامعلیزاده. مدرک تحصیلیام کارشناسی است. چندین بار توفیق شروع حفظ قرآن را داشتم و هر بار تا نیمه هم پیش رفتم، اما متأسفانه بهدلیل مسئولیتهای زندگی، بارداری و بچهداری، نتوانستم این مسیر را به پایان برسانم. با این حال، هر بار که شرایط اجازه میداد، دوباره از ابتدا شروع میکردم.
همسرم، شهید یاسر غلامعلیزاده، متولد بهمن ۱۳۶۴ بود. هنگام ازدواج، مدرک کارشناسی برق، گرایش قدرت داشت و آن زمان چهار جزء قرآن را حفظ کرده بود. بعدها تحصیلاتش را ادامه داد و موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد مدیریت دولتی شد. در همان رشته در آزمون دکترا نیز قبول شده بود و در مرحله انتخاب دانشگاه قرار داشت که به شهادت رسید. او نیز چندین بار حفظ قرآن را از ابتدا آغاز کرد، اما بهدلیل مأموریتهای متعدد، معمولاً پس از جزء دوم یا سوم ناچار به توقف میشد.
اگر بخواهم یاسر را در یک جمله توصیف کنم، میگویم: مردی باغیرت، بسیار ساده و معمولی، خانوادهدوست، اهل تقویت ایمان و تقوا، حساس به حقالناس و در عین سادگی، بسیار مهربان و مؤدب با خانوادهاش بود.
اولین تصویر آشناییمان به سفر مشهد برمیگردد؛ سفری اردویی با یکی از مؤسسات قرآنی کاشان. ایشان مسئول چیدن ساکهای خانمها داخل صندوق اتوبوس بود. من آخرین نفر بودم. وقتی ساکم را دادم، گفت صندوق پر شده است. با همان روحیه پرهیجانم گفتم: «پس من این ساک سنگین را چطور ببرم بالا؟» ایشان بسیار آرام، مهربان و صبور بود. وقتی دوباره با اصرار گفتم باید ساک داخل صندوق برود، فقط نگاهی کوتاه به من کرد و سریع سرش را پایین انداخت. همین آرامش و حجب، اولین تصویری است که از او در ذهنم مانده.
زندگی با یک نیروی هوافضای سپاه سختیهای خاص خودش را دارد؛ سختیهایی که معمولاً دیده نمیشود. همسرم هیچوقت از فشار و خستگی کارش در خانه حرفی نمیزد، اما چهرهاش گویای همه چیز بود. بعضی روزها آنقدر خسته برمیگشت که چشمهایش کاملاً قرمز میشد و حتی توان نشستن و چند دقیقه صحبتکردن هم نداشت.
با وجود علاقه شدیدش به خانواده و بچهها، بیشتر وقتهایی که خانه بود، از شدت خستگی خواب بود. بچهها دلشان میخواست با پدرشان بازی کنند و من گاهی التماسش میکردم، اما واقعاً نای حرکت نداشت. فشار کاری و استرس زیاد، اثرش را حتی بر ظاهرش گذاشته بود؛ موهایش قبل از ۴٠ سالگی جوگندمی شده بود.
مأموریتها بسیار زیاد بود؛ یادم هست مرداد سال گذشته میگفت از ۳۰ روز ماه، ۲۲ یا ۲۳ روز مأموریت بوده است. از نظر مالی هم شرایط سختی داشتیم. برخلاف تصور عمومی، نه خانه شخصی داشتیم و نه امکانات خاص؛ خانهمان سازمانی بود و پرایدی فرسوده، تنها داراییمان. با این حال، حرف و حدیث مردم زیاد بود و تصور میکردند زندگی ما لاکچری است، در حالی که پر از مشقت بود.
همسرم هیچوقت برای پول به مأموریت نمیرفت؛ حتی مأموریتهایی را که سبکتر و پردرآمدتر بود، رد میکرد و میگفت ترجیح میدهد آنقدر مشغول کار سنگین باشد که دلتنگی خانواده کمتر آزارش بدهد. همه این سختیها را محبت و رفاقت بین ما قابل تحمل میکرد.
آخرین گفتوگویمان ظهر یکشنبه، یک روز قبل از شهادتش بود. من برای برداشتن وسایل به خانه رفته بودم که تماس گرفت. خیلی کوتاه صحبت کرد؛ فقط نگران حقوق بود. چون حدود ۱۵ روز بود که هیچ پولی نداشتیم و بهدلیل شرایط جنگ، شهرک طلائیه، یعنی محل زندگیمان را تخلیه کرده بودیم و من و بچهها در خانه پدری همسرم ساکن شده بودیم. او شرایط سخت ما را میدانست. بانکی که حقوقمان را به آن واریز میکردند، هک شده بود. گفت احتمالاً حقوق به یکی دیگر از کارتها واریز شده است و از من خواست همه حسابها را بررسی کنم.
اما مهمترین گفتوگوی ما مربوط به شب قبل، یعنی شنبهشب بود. رفتم حیاط خانه پدرشوهرم تا راحتتر صحبت کنم. وسط صحبتها به او گفتم: «من خودم را برای هر خبری آماده کردهام. برو تا نابودی اسرائیل... نگران من و بچهها نباش.» در حالی این حرفها را میزدم که خودم اصلاً حال خوبی نداشتم، اما میخواستم به او آرامش بدهم. فقط از او قول گرفتم که هر جا هست، من را فراموش نکند. طاقت شنیدن این حرفها را نداشت و سریع بحث را عوض کرد.
لحظه رفتنش؛ پنجشنبه ظهر، خیلی ناگهانی تماس گرفتند و گفتند سریع به سمت اهواز حرکت کند. وقتی لباسهایش را پوشید، انگار دنیا روی سرم خراب شد. فقط ایستاده بودم و نگاهش میکردم؛ مات، مبهوت و ناامید.
وقتی دیدم خم شد و دست پدرش را بوسید، دلم خالی شد؛ چون با او تعارف خاصی داشت و همیشه با خودم گفته بودم، اگر روزی همسرم دست و پای پدرش را ببوسد، یعنی آخرین بار است. بعد هم دست مادرش را بوسید. بغض سنگینی گلویم را گرفت. تا لحظهای که رفت، فقط چشم در چشمش بودم؛ اما او نگاهش را روی زمین میچرخاند و نمیگذاشت نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کند، شاید برای اینکه دلش نلرزد. هنوز حسرت میخورم که چرا اصرار نکردم حتی پنج دقیقه با هم خلوت کنیم و حرف بزنیم. آخرین لحظه که از چهارچوب در خانه به کوچه قدم گذاشت، لحظهای نگاهم کرد و با یک خداحافظی سرد، در را بست و رفت.
لحظههای قبل از شنیدن خبر شهادت، برای من پر از اضطراب و بیقراری بود. روز دوشنبه، درست همان ساعتی که همسرم حدود ساعت پنج بعدازظهر به شهادت رسید، من خانه خالهام بودم. بیدلیل مدام به ساعت نگاه میکردم، کلافه و ناآرام بودم و حال خوبی نداشتم. شب به خانه پدرشوهرم رفتم و گفتم: «امروز یاسر زنگ نزده، نکند شهید شده؟» پدرشوهرم گفت اگر اتفاقی افتاده باشد، خبر میدهند. با این حال، دلم آرام نشد.
فردای آن روز، در حالی که مهمان خانه دوستم بودم، تماسهای عجیب شروع شد؛ آشنای دور و نزدیک زنگ میزدند، احوالپرسی میکردند و پیشنهاد میدادند بچهها را بیرون ببریم. همانجا دلم لرزید، با خودم گفتم اگر پدرشوهرم مجدداً تماس بگیرد، یعنی خبری شده است.
چند دقیقه بعد، گوشیام زنگ خورد و نام «بابا مرتضی» روی صفحه افتاد. همان لحظه فروریختم. وقتی گفت: «ساعت سهونیم خانه ما باش»، دیگر یقین کردم، شانههایم انگار خرد شد، احساس کردم همه پشتوانهام از دست رفت. دستهایم بیحس شده بود، اما خودم را بهخاطر بچهها نگه داشتم.
بعد از قطع تماس، تلفن همراه دوستم به صدا درآمد. برای پاسخ تلفن به حیاط رفت. وقتی برگشت، پرسیدم: «حدسم درست است؟ خبری شده؟» در پاسخم لبخند زد. فقط گفتم: «مبارکت باشد… خوشا به حالت.» دوستانم گریه میکردند، اما من حتی اشک هم نداشتم. فقط خواستم برایم آب جوش، گلاب و عسل بیاورند تا توان رانندگی داشته باشم و خودم را به خانه پدرشوهرم برسانم.
انتهای پیام