سختترین بخش مادر بودن بعد از شهادت همسرم این است که هم باید با دلتنگی و اندوه خودم کنار بیایم و هم بیقراری و فشار روحی بچهها را مدیریت کنم. بچهها کمتر به زبان دلتنگیشان را میگویند، اما پرخاشگری و لجاجتشان زیاد شده است.
بیشتر بخوانید:
کار خانه آدم را خسته نمیکند، اما فشار روانی دعواها، بهانهها و تنهایی تربیت بچهها، توان آدم را میگیرد. وقتی هیچ کمکی نیست و همهچیز روی دوش خودت است، این فشار روحی آستانه تحمل را پایین میآورد و این، آزاردهندهترین بخش زندگی من شده است.
الحمدلله بچهها پدرشان را با صفات خوب، مهربان و قهرمان میشناسند. گاهی نگران بودم که چون کمتر با بچهها بازی کرده بود، تصویر پررنگی از او در ذهنشان نمانده باشد، اما یک بار از پسر بزرگم پرسیدم: «به نظرت فلانی بابای بهتری است یا بابای خودت؟» با قاطعیت گفت: «بابای خودم.» برای آنها، پدرشان قهرمانی است که رفت، با رژیم صهیونیستی جنگید و به آرزویش که شهادت بود، رسید.
دو فرزند بزرگترم، حیدرعلی و کوثر درباره پدرشان کمتر حرف میزنند و این موضوع را درون خودشان نگه میدارند، اما حسن، پسر کوچکم که چهار ساله است و وابستگی شدیدی به پدرش داشت، بیشترین خاطرات را زنده میکند.
حسن همیشه با پدرش حمام میرفت، کنار او غذا میخورد و روحیه بسیار لطیفی دارد. یک روز که آنتن تلویزیون خراب بود، ناخودآگاه گفت: «چرا بابا از سر کار نمیاد آنتن رو درست کنه؟» از او پرسیدم: «مگه بابا کجاست؟» خندید و گفت: «نه، بابا که سر کار نیست، دوستاش خاکش کردن.»
یا وقتی در گلزار شهدا بودیم، پرسید: «بابا زیر خاک نمیترسه؟ اونجا تاریکه.» این جملهها دل آدم را میلرزاند. با اینکه اجازه نداده بودم چیزی از لحظههای خاکسپاری ببیند، این پرسشاش برایم عجیب بود.
وقتی برایش توضیح دادم که پدرش آنقدر خوب بوده که جسمش هم پیش خدا رفته است، آرام شد و با لبخند عبور کرد. این حرفهای کودکانه، بیشتر از هر چیزی من را به یاد شهید میاندازد.
هیچ مادری نمیتواند جای پدر را پر کند، اما تمام تلاشم را میکنم تا پشتوانهای محکم برای بچهها باشم؛ چه از نظر مالی و چه عاطفی. با این حال، دوست ندارم بچهها وابسته بار بیایند. سعی میکنم قوی، مستقل و محکم تربیت شوند؛ طوری که بتوانند از خودشان دفاع کنند و روی پای خودشان بایستند.
از روزی که یاسر شهید شد، با خدا حرف زدم و گفتم: «خدایا، سخاوت ذاتی مردانهای که در وجود همسرم گذاشته بودی، حالا خودت در دل من قرار بده تا بتوانم بیمنت خرج بچهها کنم.» با خودم قرار گذاشتم هر جا نیازشان به حوزه آموزش و دین مربوط است، آن را سریع برطرف کنم، اما هر جا که به تفریح یا تقویت روحیه تجملگرایی منجر میشود، از آنها میخواهم خودشان برای پسانداز کردن یا پول به دست آوردن تا رفع خواستهشان تلاش کنند.
در ابتدا دوست داشتم خودم برای همسرم کانالی راهاندازی کنم، اما واقعیت این بود که نه وقتش را داشتم و نه حوصلهاش را، تا اینکه بهطور اتفاقی تبلیغ کانال «شهید یاسر غلامعلیزاده» را دیدم. وارد کانال شدم و با مدیر آن ارتباط گرفتم و پرسیدم شما چه نسبتی با شهید دارید؟ گفتند یکی از همکاران نزدیک ایشان هستند و افتخار خادمی کانال را دارند. پیشنهاد دادند خودم مدیر کانال شوم، اما قبول نکردم؛ چون واقعاً توانش را در خودم نمیدیدم.
در این دوران، وقتی دیدم فضای مجازی چقدر بیرحمانه ذهن و زندگی جوانها را درگیر کرده است و همچون اژدهایی هفتسر، همهچیز را میبلعد، مدام در دلم عذاب وجدان داشتم که باید کاری کنم، باید جهاد تبیین انجام دهم. نه آموزش دیده بودم و نه ابزارش را داشتم، تا اینکه همسرم به شهادت رسید. انگار خدا خودش مسیر را نشانم داد.
وقتی کلمه «شهید» به نام همسرم اضافه شد، حس کردم وظیفهام سنگینتر شده است. با خودم گفتم من باید زبان شهیدم باشم؛ زبان حق. باید واقعیت زندگی شهدا و پاسدارها را بگویم تا جوان امروز باور کند که شهادت دستنیافتنی نیست؛ هر کسی اگر درست فکر کند، درست زندگی کند و بصیرت داشته باشد، میتواند به این مسیر برسد.
نوشتن خاطرات زندگیام با شهید، هم التیام است و هم مسئولیت. گاهی وسط نوشتن گریه میکنم، گاهی از خستگی خوابم میبرد، اما حس میکنم وظیفه دارم. همسرم بسیار مظلوم و نجیب بود؛ آنقدر نجیب که حتی اگر در جمعی مسخره میشد، جواب نمیداد.
من برعکس او، زبانم تندتر است و حرف میزنم. با خودم گفتم حالا که او نجیب بود، وظیفه من است که زبانش باشم. خاطرات خوب و بد را مینویسم؛ خاطراتی که گاهی تلخ، اما عبرتآموزند. سعی میکنم طوری بنویسم که جوانها و زوجهای امروز بتوانند راه و چاه زندگی را از دل این روایتها پیدا کنند.
وقتی میبینم تعداد مخاطبان کانال همسرم کمکم بیشتر میشود، خوشحال میشوم و امیدوار. میفهمم که جامعه ما به شنیدن روایت شهدا و امید به زندگی نیاز دارد. همین بازخوردها به من انگیزه میدهد تا ادامه بدهم و احساس میکنم در مقام همسر شهید، وظیفه دارم این امید را منتقل کنم؛ انشاءالله که مؤثر واقع شود.
زیباترین پیامها برای من این است که میگویند: «حرفهایی که در کانال مینویسی، خاطراتی که تعریف میکنی، باعث شده مشکلات زندگیمان کوچکتر به نظر برسد.» بعضیها میگویند: «دیگر وقتی از همسرمان ناراحت میشویم، به یاد سختیهای تو خجالت میکشیم.»
از کودکی نسبت به دعوا و بیاحترامی بین زن و شوهرها حساس بودم. حتی چهار، پنج سالگی یادم هست که اگر صدای دعوای زن و شوهری را میشنیدم، حالم بد میشد. در زندگی مشترک خودم هم تمام تلاشم این بود که بیاحترامی نکنیم. البته ما هم همچون همه زوجها رنجش داشتیم، گاهی همسرم با گذشت و محبتش دل من را به دست میآورد و گاهی هم خودم برای به دست آوردن رضایتش پیشقدم میشدم و از او عذرخواهی میکردم و قول میدادم اشتباهم را تکرار نکنم.
آیهای که این روزها بیش از همه آرامم میکند، این است: «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون؛ و هرگز گمان نبر آنان که در راه خدا کشته شدند، مردهاند، بلکه زندهاند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.»
گاهی با همسرم درد دل میکنم و میگویم: ما اینجا در سختی و فشار زندگی و تربیت بچهها هستیم و تو «عند ربهم یرزقون»ی. همین آیه، هم دلتنگم میکند و هم به من آرامش میدهد.
زن امروز اگر بخواهم خودم را مثال بزنم که فقط قطرهای از یک دریا هستم، بانویی ۳۴ سالهام، چهار فرزند دارم و همسر شهید هستم. به لطف خدا، شهادت همسرم مسیری را برایم باز کرد که بتوانم بنویسم، حرف بزنم و اثر بگذارم.
زندگی ما، چه زمانی که همسرم کنارم بود و چه حالا، زندگی زیبایی است. آن روزها با هم تفریح میرفتیم، با هم به مشکل میخوردیم، با هم حلش میکردیم، با هم بچهداری میکردیم و سختیها و خوشیها را کنار هم میگذراندیم. امروز جسم همسرم نیست، دلتنگ میشوم، اما روحش را با قدرتی بیشتر از قبل کنار خودم احساس میکنم.
حضورش در خانه، در کنار بچهها، برایم ملموستر از گلزار شهداست. شاید چون از پیکرش چیزی برنگشت و بیشتر بدنش اهواز ماند، او برای من شبیه یک شهید مفقودالاثر است. روح بزرگش را در زندگی حس میکنم، از او کمک میخواهم تا بچههایش را خوب به ثمر برسانم و بتوانم برای زنان جامعهام، روایت درست و واقعی از سختی و زیبایی، با هم و کنار هم ارائه بدهم.
بعد از شهادت همسرم، ایمانم شکل دیگری به خود گرفت. دلتنگیهایم چون قلکی است که آرامآرام پر میشود و یکدفعه میشکند. گریههایم را پنهان میکنم؛ شبها، سحرها، وقتی بچهها خواباند، رو به قبله مینشینم و فقط با خدا حرف میزنم.
هیچچیز مثل گریه برای اهل بیت(ع) آرامم نمیکند. اگر فقط برای دلتنگی همسرم گریه کنم، خستهتر میشوم، اما وقتی برای مصیبتهای امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) اشک میریزم، سبک میشوم؛ انگار بار سنگینی از روی شانههایم برداشته میشود. این گریهها حال من را تا مدتها خوب نگه میدارد و خدا را شاکرم که این راه را پیش پایم گذاشته است.
وقتی همسرم بود، در خوشیهای دنیا غرق بودم؛ همسر داشتم، بچه داشتم، سقف بالای سرم بود. بارها به همسرم میگفتم که از عمق وجودم خوشبختم و دیگر چیزی از خدا نمیخواهم.
اما وقتی به مأموریت میرفت، عبادتم بیشتر میشد. نبودنش من را به خدا نزدیکتر میکرد، هرچند باورم نمیشد که این نبودن، روزی دائمی شود. بعد از رفتنش، هر روز بیشتر از قبل حضور خدا را حس میکنم. به معنای واقعی کلمه، خدا جای همسرم را در زندگیام پر کرده است؛ آرامشی که حالا دارم، حتی از قبل هم عمیقتر است.
به این روایت که خدا خونبهای شهید است و خودش جای خالی او را برای خانوادهاش پر میکند، یقین پیدا کردهام. وقتی بچهها شلوغ میکنند، وقتی فشار زندگی زیاد میشود، انگار خدا آرام در دلم میگوید: «صبر کن، آرام باش.» این حس دائمی حضور خدا، ایمانم را از باوری ذهنی به تجربهای زیسته تبدیل کرده است.
وقتی دلتنگ میشوم، ناخودآگاه گریه میکنم، اما پناه اصلیام خود خداست؛ گریه برای او، نه فقط برای همسرم.
دوست دارم به همسران شهدا بگویم: تبریک میگویم، شما مفتخر شدهاید لباس زیبای همسر شهید و خانواده شهید را بر تن کنید. از این به بعد، زندگیتان باید شکل دیگری داشته باشد؛ آبرومندانهتر، خداپسندانهتر و دیندارانهتر. شما الگوی جامعه هستید و زیر ذرهبین نگاهها قرار دارید.
اگر میخواهید این بار سنگین را راحتتر حمل کنید، فقط یک راه دارد: ارتباطتان را با خدا و امام زمان(عج) قوی کنید. من خودم بارها به خدا گفتم: «خدایا، آنقدر عشق و یاد خودت را در قلبم زنده کن که دیگر محتاج هیچکس نباشم» و خدا این کار را کرد.
امروز اگر نیمساعت برای خدا گریه میکنم، قلبم آنقدر از محبت پر میشود که دیگر احساس خلأ نمیکنم. هیچکس چون خدا نمیتواند آدم را اینطور کامل پر کند.
هر کسی اگر بخواهد راه درست را انتخاب کند، خدا آغوشش باز است. بهانهها راه نجات نیستند؛ انتخاب با خود ماست. کافی است صدا بزنیم، خدا آماده لبیکگفتن است.
انتهای پیام