با توجه به اینکه رشد روانی و معنوی کودکان و شکلگیری هویت فردی و جمعی آنها، مستلزم آگاهی مستمر و دائمی از شیوههای تعامل با کودکان است، طرح نشستهای بازخوانش تربیت دینی در این مؤسسه با هدف بازخوانی تربیت دینی صحیح و مبتنی بر مبانی، اصول و روشهای قرآنی طراحی شده است.
در همین راستا و بهمنظور غنابخشی به محتوای آموزشی این دوره، از خسرو باقری، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران و متخصص برجسته در حوزه نظری و عملی تربیت دینی، برای ارائه مباحث تخصصی به مربیان و والدین دعوت شده است.
خسرو باقری دوره کارشناسی ارشد خود در رشته فلسفه تعلیم و تربیت را در دانشگاه تربیت مدرس گذرانده و مقطع دکتری را در همان رشته از دانشگاه نیو ساوت ولز استرالیا به پایان رسانده است. وی بخشی از پژوهشهای خود را به استخراج منابع قرآنی و دینی متناسب با الگوهای ملی و بومی تربیت اختصاص داده است. از جمله تألیفات ارزشمند وی میتوان به آثار زیر اشاره کرد؛ «نگاهی دوباره به تربیت اسلامی» (در دو جلد)، «مبانی و شیوههای تربیت اخلاقی»، «چیستی تربیت دینی»، «درآمدی بر فلسفه تعلیم و تربیت اسلامی در ایران» (در دو جلد)، «تحلیل و بررسی مفهوم اسلامی تربیت» و ترجمه «دیدگاههای جدید در فلسفه تعلیم و تربیت»، ترجمه «خویشتن ازهمگسیخته»، ترجمه «روانشناسی کودکان محروم از پدر»، ترجمه «در باب استعدادهای آدمی» و «فلسفه تعلیم و تربیت معاصر».
مجموعه حاضر، نخستین اثر آموزشی وی در قالب دیویدی صوتی و تصویری است. امید است این مجموعه گامی مؤثر در راستای شکوفایی فطرت الهی فرزندان ایران اسلامی و یاریگر مربیان و خانوادههایی باشد که در پی یافتن راهی برای پرورش نسلی پاک و شایسته در دنیای مدرن امروز هستند.
بخش ششم درسگفتارهای استاد خسرو باقری، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران با عنوان «اصول و روشهای تربیت دینی؛ تحول باطن» ارائه شده است.
موضوع جلسه، مفهوم تربیت دینی و ضرورت اتخاذ تصور صحیح از آن بود. در این راستا، اصول و روشهای مورد توجه در جریان تربیت دینی مورد بررسی قرار گرفت. در جلسه گذشته، به یکی از اصول یا روشها با عنوان «تغییر ظاهر» پرداخته شد که مکمل مباحث امروز است. بنابراین، در ابتدا مروری کوتاه بر آن بحث خواهیم داشت و سپس وارد بحث امروز میشویم.
همانطور که بیان شد، انسان موجودی است که دارای ظاهر و باطن است. منظور از ظاهر، جنبههای قابل مشاهده از دیدگاه بیرونی و از منظر مربی است که در رفتارها، حرکات، سکنات و گفتار فرد متجلی میشود. در مقابل، باطن به ابعادی اشاره دارد که قابل مشاهده مستقیم نیستند؛ مانند عرصه اندیشه، تمایلات، نیات و تصمیمات فرد. این دو جنبه، دارای ارتباطی کاملاً دوسویه و پویا هستند؛ به این معنا که هم امور ظاهری و رفتارها بر باطن تأثیر میگذارند و هم امور باطنی در ظاهر آشکار میشوند.
بر این اساس، دو قاعده در تربیت دینی خواهیم داشت؛ اگر هدف، ایجاد تحول در امور باطنی (مانند دگرگونی اندیشه، تمایلات یا ایجاد تصمیمات جدید) باشد، لازم است تغییراتی در رفتار ظاهری فرد فراهم آید. حتی اگر این رفتارها در ابتدا تصنعی و ظاهری باشد، اما به دلیل پویایی موجود بین ظاهر و باطن، به تدریج منجر به تغییرات باطنی خواهد شد.
اگر هدف، ایجاد تحول در امور باطنی (مانند دگرگونی اندیشه، تمایلات یا ایجاد تصمیمات جدید) باشد، لازم است تغییراتی در رفتار ظاهری فرد فراهم آید. حتی اگر این رفتارها در ابتدا تصنعی و ظاهری باشد
اما موضوع امروز، پرداختن به جنبه دوم این ارتباط است؛ یعنی اینکه چگونه میتوان از ناحیه امور باطنی برای تغییر رفتارها، حرکات و سکنات فرد استفاده نمود. این دو اصل باید به صورت مکمل و در کنار یکدیگر ملاحظه شوند. یعنی اگر صرفاً بر تغییرات رفتاری و ظاهری تمرکز شود، این جریان ممکن است از توانمندی لازم برخوردار نباشد. اگر تنها بر امور باطنی توجه شود، نوعی گسیختگی در کار وجود خواهد داشت. در واقع، تغییرات ظاهری و تحولات باطنی باید به یکدیگر متصل شوند و هر یک به عنوان قواعدی مجزا ولی مکمل، در نظام تربیتی اندیشیده و برنامهریزی شوند.
بنابراین هرگاه بخواهیم رفتار مناسبتری از فرد سر بزند، باید همبستههای درونی آن را شناسایی کنیم؛ یعنی بررسی کنیم که چه نوع افکار، حالات یا نیاتی با این رفتار همبستگی دارد. همانطور که در جلسه گذشته نیز، به دنبال همبستههای ظاهری برای تحول باطنی بودیم، اما به صورت معکوس. در بحث امروز، به دنبال همبستههای باطنی برای تحول ظاهری هستیم. به عبارت دیگر، اگر رفتار خاصی مطلوب است، باید بررسی شود که این رفتار مستلزم چه افکار، حالات و نیاتی است و سپس بر روی آن موارد کار شود تا رفتار مورد نظر محقق شود و این امر در تربیت دینی بسیار حائز اهمیت است؛ زیرا اگر این کار را انجام ندهیم، منجر به ظاهربینی خواهد شد و تصور میکنیم که وقتی کسی این کارها را انجام میدهد، تربیت دینی یافته است، در حالی که لازم است همبستههای باطنی نیز رشد یابند و برای آنها نیز برنامهای وجود داشته باشد.
یکی از مهمترین همبستههای باطنی، مسئله تفکر و تصور فرد نسبت به امور مختلف است، اینکه چه برداشتی از امور دارد، تا زمانی که این تصورات و برداشتها دگرگون نشوند، نمیتوان شاهد تفاوت رفتاری بود. رفتار، همانند آبی است که از یک چشمه بیرون میآید. اگر سرچشمه آلوده باشد، آبی که از آن جاری میشود نیز آلوده خواهد بود. این منطق، این اصل است، یعنی منطق این است که آب را از سرچشمه بردارید و برای ایجاد تحول رفتاری، ایجاد تحول در جنبههای درونی مانند اندیشه و تصور فرد است. اگر تصور فرد درباره امور مختلف تغییر کند، رفتارهای او نیز دگرگون خواهند شد.
این اصل، اختصاصی به تربیت دینی ندارد و قاعدهای کلی است؛ اما در تربیت دینی به طور خاص مورد توجه قرار میگیرد. در ادامه، برای تبیین بهتر این اصل کلی، به ارائه چند مثال عمومی پرداخته خواهد شد و سپس مثالهایی با رویکرد دینی مطرح میشود که در تربیت دینی بیشتر مورد توجه هستند.
مثلاً فرض کنید؛ دانشآموزی در درس ریاضی ضعیف است. اگر این موضوع را بررسی کنیم، ممکن است ببینیم که تصور او در این زمینه مشکل ایجاد میکند. مثلاً اینکه فکر میکند ریاضیات بسیار سخت است. این یک فکر و یک اندیشه در درون فرد است. تا زمانی که او فکر میکند ریاضیات درس بسیار سختی است، جرئت نمیکند به سمت آن برود و اینجاست که ما میبینیم در رفتارش اختلال ظاهر میشود. بنابراین، اگر بخواهیم بر اساس این اصل عمل کنیم، باید بر آن تصور تمرکز کنیم و روی آن تصور کار کنیم. یعنی با او صحبت کنیم و ببینیم که چرا فکر میکند، ریاضیات درس سختی است. این تصور باید تغییر کند. هنگامی که این تصور تغییر یابد و فرد دیگر فکر نکند که ریاضیات سخت است، بلکه به این نتیجه برسد که من اشتباه فکر میکردم که ریاضیات سخت است؛ اتفاقاً ریاضیات بسیار درس راحتی است، زیرا قاعدهمند است و اگر کسی قاعده آن را پیدا کند، میتواند از بسیاری از درسها راحتتر و بهتر آن را یاد بگیرد، آنگاه میبینیم که رفتارها دگرگون میشوند. تمایل فرد در رفتارش به اینکه گوش دهد، بخواند و تمرین کند، افزایش پیدا میکند. این نشان میدهد که چگونه یک تغییر فکر و یک تغییر برداشت، میتواند به دگرگونی در اعمال و رفتارهای فرد منجر شود.
یا مثلاً فرض کنید، ممکن است کودکان تمایلی به ارتباط با برخی افراد چه در میان دوستانشان و چه در میان بستگان نداشته باشند. این رفتار میتواند خود ناشی از یک برداشت و فکر باشد. ما معمولاً ممکن است به آن فکر کار نداشته باشیم و فقط بر آن رفتار فشار بیاوریم و بگوییم: «تو باید بروی فلانی را ببینی»، «تو باید در این مهمانی شرکت کنی»، «تو باید چنین کنی». این روش خطاست، زیرا در واقع ما اهرم درونی که این رفتار را ایجاد میکند، نادیده میگیریم و فقط سعی میکنیم خود رفتار را تغییر دهیم.
تمایل فرد در رفتارش به اینکه گوش دهد، بخواند و تمرین کند، افزایش پیدا میکند. این نشان میدهد که چگونه یک تغییر فکر و یک تغییر برداشت، میتواند به دگرگونی در اعمال و رفتارهای فرد منجر شود
در حالی که طبق این اصل، باید دوباره برگردیم و ببینیم چرا این فرد نمیخواهد با فلان شخص دیدار کند؟ چه تصوری از او دارد؟ آن تصور را بپرسیم، آن تصور را به بحث بگذاریم و اجازه دهیم که تصورش را به ما بگوید. از او بپرسیم: «راجع به فلانی چه فکری میکنی؟ چه برداشتی داری؟» در اینجا اگر او تصویرش را به ما ارائه دهد، ممکن است ببینیم که یک سوءبرداشت در ذهن او وجود دارد. مثلاً میگوید: «فلانی آدم را مسخره میکند» یا «فلانی مرا دوست ندارد». سپس اگر ما در اینجا پرسش کنیم که «چرا؟» و ببینیم که او شواهدی میآورد که مثلاً فلان روز با من چنین کرد یا چنان کرد، متوجه میشویم که ممکن است یک سوءبرداشت شکل گرفته باشد.
حال باید روی آن برداشت کار کنیم و به او نشان دهیم که به صرف اینکه مثلاً کسی یک روز برخورد تندی داشت، آیا میتوان از این نتیجه گرفت که او از تو متنفر است؟ این مسئله باز نشان میدهد که رفتارهای ما با آن برداشتها و سوءبرداشتها تناسب دارد. تغییر دادن آن سوءبرداشتها، خود به خود ما را در انجام رفتار روان میکند و بعد میبینیم که به راحتی فرد میتواند این رفتار را انجام بدهد.
پس این مثالها نشان میدهد که ما به طور کلی در جریان تربیت، فضای درونی ذهن فرد را نباید دست کم بگیریم. بسیاری از تحولات عملی و رفتاری را باید در آنجا جستوجو کنیم. مانند جعبههای عکاسی قدیم که دست درون آن فرو میکردند و پیچ و مهرهها را در آنجا درست میکردند؛ اینگونه ما باید دستمان را در ذهن فرد، در درون فرد فرو کنیم و آن پیچ و مهرهها را جابجا کنیم. اگر در آن انحرافاتی رخ داده، وقتی که تنظیم شد، آنگاه میبینیم که تصویر خوبی برداشته شده و آن حرکت و رفتار دگرگون میشود.
حال به موضوع مذهب، تربیت مذهبی و تربیت دینی بپردازیم. آیا این اصل تصور و اندیشه، چقدر در تربیت دینی تأثیر دارد و ما چقدر میتوانیم روشهایمان را از این بحث مورد استفاده قرار دهیم؟ حال، چه در رابطه با کل تربیت دینی و چه در رابطه با اجزای آن این موضوع حائز اهمیت است که این دو قسمت را به طور جداگانه مورد اشاره قرار میدهم؛ یکی در رابطه با کل تربیت دینی، مثلاً میبینید که فردی (شاید این مورد در سنین نوجوانی بیشتر از کودکی شاهد آن باشیم) تمایلی نسبت به مذهب ندارد و کل دین و تربیت دینی را پس میزند و به آن پشت میکند. به عنوان یک مربی، این سوال برایتان مطرح میشود که چرا این کودک یا نوجوان نسبت به دین بیاعتناست؟ یا چرا اینقدر بدبین است؟ چرا تمایلی نشان نمیدهد یا مشارکت نمیکند؟ علت این مسئله را در کجا باید جستوجو کرد؟ طبق اصلی که در حال بحث آن هستیم، باید بررسی کنیم که فرد چه برداشتی از این مسئله دارد و چه تصوری از مذهب و دین در ذهن خود پرورانده است. اگر آن تصور مخدوش و نادرست باشد، تلاش برای تغییر رفتار بدون توجه به این بنیان فکری، بیهوده و بیثمر خواهد بود. هر مقدار بر تغییر رفتار تأکید بورزیم، بدون اصلاح تصور زیربنایی، پاسخی دریافت نخواهیم کرد. لازم است به سراغ آن بینش و برداشت برویم و آن را به صورت جدی مورد بحث و بررسی قرار دهیم. باید بپرسیم: «برداشت و تصور تو از مذهب چیست؟» آنگاه مشاهده خواهیم کرد که هنگامی که فرد تصور خود را بیان میکند، ممکن است تصویری کاملاً منفی ارائه دهد. مادامی که این تصویر منفی وجود دارد، نمیتوانیم کاری از پیش ببریم و باید به سمت تغییر آن حرکت کنیم.
در این رابطه، لازم است به دقت تفکیک قائل شویم و مشخص کنیم که سوء برداشت فرد از چه منشأی ناشی شده است. در برخی موارد، ممکن است خطا ناشی از به اصطلاح «مذهب و مذهبی» باشد؛ یعنی درهم آمیختن و یکی دانستن «دین» و «دیندار». از آنجا که دینداران ممکن است رفتارهای نادرست و منفی از خود نشان دهند، فرد با مشاهده این رفتارها یا برخوردهای نامناسبی که شخصاً با او شده است، این موارد را به خود دین نسبت داده و نتیجه میگیرد: «بنابراین، دین همین است. دین چیزی نیست جز آنچه در این دیندار میبینم.» و این یک تصور منفی ایجاد میکند. در چنین مواردی، باید شروع به تفکیک کرد و توضیح داد که حساب دین را از دیندار باید جدا کرد. نمیتوان ضعفها و کاستیهای دینداران را به پای دین نوشت؛ بلکه باید دید که در متون و آموزههای خود ادیان چه نکاتی مطرح شده است.
گاهی ممکن است فردی در به کارگیری یک اصل دینی، روش غلطی را در پیش بگیرد یا برداشت نادرستی را نمایش دهد. به نظر میرسد در این زمینه میدان وسیعی برای فعالیت داریم و لازم است تلاش گستردهای صورت گیرد تا کودکان و نوجوانان بتوانند بین دین و دیندار تفکیک قائل شوند. دین را باید از طریق متون اصیل دینی شناخت، در حالی که دیندار، انسانی است با تمام کاستیهای ممکن که رفتار او لزوماً نماینده کامل دین نیست. باید این پرسش مطرح شود: «آیا این فرد واقعاً چقدر دیندار است؟» این سؤالی است که باید پرسیده شود. درواقع ابتدا باید میزان التزام عملی فرد به دین سنجیده شود، سپس به قضاوت درباره خود دین پرداخت. بنابراین، اگر سوءفهم فرد از دین، ناشی از رفتار دینداران باشد، باید آن رفتارها را مورد نقد قرار داد و میان آنها تفکیک قائل شد تا فرد بتواند تصویر صحیحی از خود دین به دست آورد.
اگر سوءفهم فرد از دین، ناشی از رفتار دینداران باشد، باید آن رفتارها را مورد نقد قرار داد و میان آنها تفکیک قائل شد تا فرد بتواند تصویر صحیحی از خود دین به دست آورد
این تصویر صحیح از دین از کجا به دست میآید؟ از طریق مراجعه مستقیم به متون اصیل دینی به دست میآید. باید شواهد و مثالهایی ارائه داد که نشان دهد دین خود، مخالف آن رفتارهای ناپسند است. برای مثال، ممکن است یک دیندار دروغ بگوید و این را به رویه خود تبدیل کرده باشد. طبیعتاً ما از فرد دروغگو بدمان میآید و اگر او دیندار باشد، ممکن است از دینش هم بدمان بیاید. اما اگر نشان داده شود که دروغگویی در خود دین، به عنوان عملی بسیار مذموم و ناپسند تلقی شده است، در اینجا دینداری آن فرد زیر سؤال میرود، نه خود معیارها و آموزههای دینی.
همچنین ممکن است بدفهمی ناشی از دینداران نباشد، بلکه از مطالعه خود فرد درباره دین نشئت گرفته باشد. گاهی ممکن است فردی شروع به مطالعه قرآن کند، به آیهای برخورد کند که مطلبی به نظرش ناپسند و غیرقابل قبول بیاید و در نتیجه بگوید: «من این مطلب را قبول ندارم و بنابراین با کل دین مشکل دارم.» در این راستا، فرد نه از جانب دینداران، بلکه از جانب خود دین و متن دینی با مسئله مواجه شده است. در اینجا نیز باید مجدداً به آن برداشت به دست آمده توجه داشت و بررسی کرد که آیا این برداشت از آیه قرآن مناسب است یا خیر. زیرا مطالب قرآن به صورت متمرکز و در یک جا بیان نشدهاند و یک مطلب ممکن است در آیات گوناگون قرآن پراکنده باشد. در نتیجه، برای فهم صحیح آن، باید همه آیات مرتبط را جمعبندی کرد و در کنار هم قرار داد. اگر فقط به یک بخش یا آیه خاص تمرکز کنیم، ممکن است درکمان ناقص و نادرست باشد که این امر، ضرورت تدبر و تفکر عمیق در قرآن را ایجاب میکند.
تدبر به چه معناست؟ تدبر به معنای چینش و به عبارت دیگر، قرار دادن مطالب به صورت پشت سر هم است. واژه «دبر» به معنی پشت و «تدبر» به معنای پشت هم چیدن است؛ یعنی ایجاد یک آرایش ویژه از آیات. فردی که این کار را انجام ندهد، نمیتواند آن تصویر کامل را به دست آورد. از آنجا که قرآن به صورت فصلبندی شده نیست که تمام مطالب آنجا بیان شده است، بلکه مطالب به صورت پراکنده در سراسر قرآن وجود دارند، بنابراین بدون تدبر، نمیتوانیم به تصویر کامل دست یابیم. در اینجا ممکن است فردی آیهای را بخواند و فقط متوجه همان آیه شود و ناگهان احساس کند که این برداشت قابل قبول نیست. در چنین مواردی، از طریق تدبر و چینش مناسب آیات مرتبط با یکدیگر، تصویر کامل را ایجاد کنیم و به این ترتیب، آن تصور بتواند دگرگون شود. بنابراین هنگامی که با فرد کل دین مشکل وجود دارد و فرد منکر ضرورت دین است، باید برداشت او را به یکی از روشهایی که اشاره کردم، اصلاح کنیم.
گاهی مشکل ما در اصل دین نیست، بلکه در جزئیات دین است؛ یعنی فرد فرض دین را قبول دارد، اما در داخل دین، تصویرهای نامناسبی در ذهنش وجود دارد. مثلاً فرض کنید که فرد تصویر ترسانندهای از خدا دارد. برخی افراد خدا را به گونهای فهمیده و تصور میکنند که عذاب و عقابش بسیار برجسته است؛ یعنی خدا بیشتر در قالب جهنم برای آنها تجلی پیدا کرده است. این مسئله گاهی به لحاظ تربیتی نیز پیش میآید؛ یعنی ما برخی مربیان را میبینیم که بیشتر خدا را از طریق جهنم به کودکان معرفی میکنند. شاید به این دلیل که میبینند ترساندن، یکی از میانبرهایی است که در تربیت تأثیر دارد. زیرا وقتی فردی را میترسانیم، میبینیم که این ترس روی او اثر میگذارد. بنابراین خدا را مانند یک جلاد بسیار بیرحم و خشن احضار میکنیم که: «اگر این کار را بکنی، خدا همین الان برایت نوشته که میخواهد عذابت کند»؛ «اگر آن کار را بکنی...»؛ و اینگونه، فرد را در محاصره یک نیروی قهار و بیرحم قرار میدهیم. این روش میتواند تبعاتی در فرد داشته باشد و اضطراب، نگرانی، ترس و مسائل دیگری ایجاد کند. آیا این تصویر درستی از خدا است؟ یعنی آیا کسانی که دیندار هستند و اعتقاد دارند، این تصور میتواند قابل قبول باشد؟ یا باید دوباره این تصویر تصحیح شود؟ در این راستا با مراجعه به متون دینی، آن تصویر صحیح را به دست آوریم. درست است که در قرآن از جهنم صحبت شده و درست است که عذاب بسیار دردناکی نیز در آنجا وجود دارد، اما این تمام تصویر نیست.
اگر ببینید فردی بیمهابا عمل میکند و زرنگی میکند و سر هر کسی که بتواند کلاه میگذارد، چرا این کار را میکند؟ از لحاظ این اصل و روش، اگر بحث کنیم، دلیلش این است که یک تصویر در ذهن خود دارد. تصور او این است که پژواکی در جهان نیست؛ یعنی تصویر کوه و صدا را ندارد. بلکه پیش خودش فکر میکند که هر کس زرنگتر باشد و زیرکتر باشد، برنده است. مادامی که این تصور وجود دارد، آن رفتار نیز ادامه خواهد یافت.
بر اساس این اصل چه کاری باید انجام دهیم؟ باید برگردیم و آن تصور را تغییر دهیم و نشان دهیم که، این جهان کوه است و فعل ما ندا؛ یعنی اگر کار بدی کردی، منتظر باش تا این پژواک روزی به تو خواهد رسید، دیر یا زود. اگر کار خوبی کردی، باز هم منتظر باش، پژواک آن دیر یا زود به تو خواهد رسید. این خود در واقع یکی از راههایی است که افراد اصلاح میشوند. برای اینکه رفتارهای افراد درست شود، این ذهنیت و تصور شان از جهان تغییر یابد.
نشان دهیم که، این جهان کوه است و فعل ما ندا؛ یعنی اگر کار بدی کردی، منتظر باش تا این پژواک روزی به تو خواهد رسید، دیر یا زود. اگر کار خوبی کردی، باز هم منتظر باش، پژواک آن دیر یا زود به تو خواهد رسید
در بحثهای دینی، کوشش فراوانی وجود دارد که نشان داده شود خداوند بر همه چیز ناظر است و حسابگر دقیقی است و نتیجه اعمال شما را هم در این دنیا و هم در آخرت به شما خواهد رساند. این مطالب بارها در متون دینی بیان شده و تصریح شده که افراد این تصویر را در ذهن خود پیدا کنند که جهان بیمحاسبه نیست؛ جهان کاملاً زیر نظر است و نمیشود فکر کنیم در گوشهای دور از نگاهها کاری انجام دهیم و کسی هم متوجه نمیشود. در حالی که همه اینها میروند و برمیگردند و باز هم میبینیم که این، نوع تغییر نگرش برای تغییر رفتار است.
بنابراین یکی از ابعاد درونی که آن را دگرگون کنیم تا تحولات رفتاری ایجاد شود، تصورات افراد و بینشهای آنهاست که میتواند به شکلهای جزئی یا کلی در دین مطرح باشد.
بُعد دومی که غیر از اندیشه و غیر از فکر در باطن وجود دارد، مسئله اراده و خواست فرد است. این نیز یک بعد باطنی است. نیتها، خواستهها و تصمیمهای فرد، بسیار مهم هستند. اگر بپرسیم که چرا فرد این کار را انجام میدهد و این رفتار از او سر میزند، این دفعه پاسخ خواهیم داد که به این دلیل که یک گرایش یا یک شوق شدید یا یک خواست در درون فرد وجود دارد. مادامی که آن خواست و تصمیم وجود داشته باشد، این رفتار دوباره تکرار میشود و مانند یک دستگاه دوباره تولید میکند. اگر میخواهید این دستگاه تولید نکند باید آن را خاموش کنید. تا زمانی که این دستگاه روشن است، به همین صورت تولیدات انجام خواهد شد. از این زاویه که نگاه کنیم، رفتار افراد ناشی از یک دستگاه اراده و خواست تولیدکننده در درونشان است. پس اگر بخواهیم در آن رفتار دگرگونی یا وقفه مشاهده کنیم، دوباره باید سراغ آن دستگاه ارادی و آن خواست و گرایش برویم و آن را تحت تأثیر قرار دهیم.
البته ما در مورد اراده افراد، دستمان به اندازه بینش، باز نیست. در مقایسه با بحثی که در قسمت اول داشتیم در مورد بینشها، دستمان بازتر است؛ زیرا با یک گفتوگو میتوانیم بسیار مؤثر باشیم. وقتی از کسی بپرسیم که در این مورد چه فکر میکنی و نظرت چیست و او برداشتش را بگوید، این برداشت را میتوانیم به بحث بگذاریم و با شواهد و قرائن، فرد را متقاعد کنیم که تصویرتان درست نیست. اما در مورد شوقها و میلها و خواستها و ارادهها، چون آن حالت حرکتی دارد و به اصطلاح با بینش فرق میکند، رابطه ما نیز با انسانها یک رابطه قهرآمیز نیست، یعنی انسانها طوری آفریده شدند که کسی نمیتواند آنها را تصرف کند و این بسیار عجیب است که مثلاً ما در خطاب به خود پیامبر اسلام هم میبینیم که خداوند اشاره میکند که «لست علیهم بمصیطر» (تو بر آنها مسلط نیستی). رابطه با آدمها رابطه تسلط نیست و بر آدمها تسلط نداری. هیچکس را نمیتوانی تحت قهر خودت و غلبه خودت قرار بدی. این به آن نوع وجود انسان که یک وجود آزاده، یک وجود صاحب اراده است، برمیگردد و هیچکس نمیتواند اراده او را تسخیر کند.
در این راستا میتوان کارهای جانبی مانند ترغیب کردن انجام داد و این میتواند گاهی مؤثر باشد. ما افراد را ترغیب میکنیم که این کار را بکنی بهتر است. البته به محض اینکه بخواهد تبدیل به قهر و غلبه شود، میبینیم که ممکن است اثر معکوس داشته باشد. اگر بخواهید به کسی زور بگویید، یعنی بخواهید آن ارادهاش را تصرف کنید، مقاومت میکند و نمیتوانید تصرف کنید. دژی است که هیچکس نمیتواند آنجا را فتح کند. اما ترغیب کردن و تحریص کردن، یا نقطه مقابلش یعنی از رغبت کاستن و ترمزهای بیرونی ایجاد کردن، را میتوانیم انجام دهیم. مثلاً بگوییم که به نظر من جالب نیست. چرا که وقتی میگوییم این کار جالب نیست یا آن کار جالب است، درواقع کند کردن حرکت میتواند انجام شود و این یکی از آن کارهایی است که ما میتوانیم در تغییر ارادههای افراد انجام دهیم و تا حدی منتظر باشیم که بتواند اثر بگذارد.
شیوه دوم این است که اجازه دهیم افراد نتایج اعمالشان را ببینند و با نتایج اعمال خودشان مواجه شوند و از این طریق درون خودشان آن احساس مسئولیت را پیدا کنند و بعد خودشان به تغییر تصمیمشان اقدام کنند. نقش مربی در اینجا چیست؟ یعنی این بحث چه جنبه تربیتی دارد؟ نقششان این است که گاهی اوقات مربیان متأسفانه اشتباه میکنند، از این جهت که بین افراد و نتایج اعمالشان حائل میشوند؛ میروند آن وسط میایستند و نمیگذارند که افراد آن کاری را که میل دارند و میخواهند که انجام دهند، بروند تا آخرش ببینند که چیست؛ نتیجه را بچشند.
معمولاً مربی از روی دلسوزی و از خیرخواهی وسط فرد و نتیجه عملش قرار میگیرند. این نتیجهاش چیست؟ نتیجهاش این است که آن تحول باطنی که باید در فرد ایجاد شود، ایجاد نمیشود و به این ترتیب، مربی میتواند خودش به عاملی تبدیل شود، برای اینکه اراده فرد رشد نکند؛ و اراده فرد توانمند نشود. چون این مربی سپر بلا میشود؛ یعنی هر نتیجه ناگواری که بر آن خواست و عمل مترتب میشود، مانند یک سپر به مربی برخورد میکند.
فرض کنید، ممکن است به فرزند خود بگویید که مشقهایت را بنویس، زودتر؛ الان شب خوابت میبرد. سپس میبینیم که، او مشغول تماشا کردن یا بازی کامپیوتری است و همینطور وقت میگذرد و میگذرد و شب میشود و خوابش میگیرد. در اینجا، برخی از مادران قلم به دست میگیرند و شروع میکنند به نوشتن تکالیف نانوشته فرزندانشان، تا مبادا فردا این کودک در کلاس و در برابر معلم و شاگردان دچار مشکل شود. این همان سپر بلا است و این کودکی که نیت و خواست و ارادهاش خوب نبود و مطلوب نبود، اصلاً متوجه نمیشود که مطلوب نبوده است. بنابراین، به همان ترتیب ادامه میدهد و شما نیز ادامه میدهید. نتیجهاش چه میشود؟ تحولی در اراده فرد رخ نمیدهد.
مربی میتواند خودش به عاملی تبدیل شود، برای اینکه اراده فرد رشد نکند؛ و اراده فرد توانمند نشود. چون این مربی سپر بلا میشود؛ یعنی هر نتیجه ناگواری که بر آن خواست و عمل مترتب میشود، مانند یک سپر به مربی برخورد میکند
باید بگذاریم پس از روشنگریها، ترغیبها و تلاشهایی که بیان شد، فرد با نتایج اعمالش مواجه شود. اگر همه اینها نتیجهبخش نبودند، یک راه باقیمانده این است که بگذاریم فرد با نتیجه کار مواجه شود؛ تلخی و شیرینی نتیجه کار را بچشد. مثلاً ما نباید مشقهای کودک را بنویسیم؛ البته با توجه به اینکه این تکالیف معقول باشد و سنگین نباشد. اگر سنگین باشد و غیرمعقول، که باید آن را نیز ما جبران نکنیم، بلکه باید به طریق دیگر با مسئول مدرسه، مدیر مدرسه یا خود معلم صحبت کنیم و بگوییم که معقول باشد. ولی اگر فرض کنیم معقول بوده و الان این کودک این کار را انجام نمیدهد، ما قرار نیست که تکالیف را انجام دهیم. باید فردا به مدرسه برود و در کلاس درس قرار بگیرد و در مقابل سؤال معلم که چرا کارت را انجام ندادی؟ پاسخگو باشد، خجالت بکشد و فشار این شرم را حس کند تا بتواند ارزیابی کند که: «من دیشب کار اشتباهی کردم که انقدر بازی را ادامه دادم.» حالا این میتواند خودش انگیزهای باشد تا این نیت و انگیزش تصحیح شود.
به این ترتیب، یکی از مسائلی که اراده ما را متحول میکند، خود عملهای ماست؛ و مربیان باید در اینجا اجازه دهند که افراد کارهایشان را به نتیجه برسانند و ببینند نتیجه کارشان را؛ چه خوب باشد چه بد باشد، زیرا هر دوی آنها مؤثر است. اگر ما کار خوبی کردیم، مثلاً کودکی که دیشب نشست و بالاخره به خودش فشار آورد و تکالیفش را انجام داد و نیم ساعت کم خوابید، این فردا وقتی میرود سر کلاس و نتیجه کارش را آنجا عرضه میکند، نتیجه کار خودش است؛ یک حس دیگری است تا اینکه ببیند مادر اینها را نوشته است و آنجا آن احساس به او دست نمیدهد. در اینجا میبینیم که اراده تقویت میشود؛ یعنی فرد وقتی که نتیجه کار خودش را میبیند که مثبت بوده، به صورت نه عاریتی بلکه اصیل، احساس میکند که کار خوبی انجام داده است و در این زمینه شوقش برافروخته میشود و ارادهاش تشدید میشود، بنابراین دوباره این کار را انجام میدهد. یا اگر برعکس، کار منفی انجام داده بود و با نتیجه تلخش مواجه شد، در اینجا به نقد و انتقاد خودش میپردازد و به این ترتیب فردا آمادگی بیشتری دارد که این کار را انجام بدهد.
به طور کلی، امروزه تربیت ما یک اشکال اساسی پیدا کرده و آن، حضور بیش فعال مربیان، مادران و پدران در عرصه تربیت است. به طوری که اینان مانع فعالیت خود فرد هستند و اجازه نمیدهند که افراد خودشان کار و تجربه کنند. در حالی که در نسل گذشته ما اینطور نبود.
این یک تغییر نسلی است. در نسل گذشته، ما خودمان یادمان میآید که پدران و مادران ما اینگونه در کارهای ما حضور نداشتند. ولی امروزه میبینیم که مادر به همراه کودک دارد درس میخواند؛ یعنی اگر لازم باشد، ریاضیاتش را پیگیری میکند تا بتواند آن کارهای سهم خود را ایفا کند. مثلاً وقتی کودک بزرگتر میشود و به کلاس راهنمایی و دبیرستان میرود، درسها سختتر میشود. برخی مادران به کلاسهای تقویتی و ... میروند تا بتوانند یاد بگیرند و این کارها را انجام دهند. این حالا ممکن است یک حُسنی برای آن مادر داشته باشد، اما از لحاظ تربیتی یک عیب است. به لحاظ تربیتی، کلاً این یک روش غلط است که ما به جای آنها داریم بازی میکنیم، در حالی که این نقش برای آنها است. نقش تربیت را آن فرد باید بازی کند. در نتیجه، این موجب میشود که کودکان به لحاظ اراده ضعیف بار بیایند. ضعف ارادهای که به دلیل بیشفعالی مربیان است.
پس در اینجا ما میتوانیم از این شیوه استفاده کنیم که اجازه دهیم پروژه فرد به نتیجه برسد. یعنی اجازه دهیم، سناریویی که برای خودش نوشته است به نتیجه برسد و خودش نتیجهها را ببیند. ارزیابیاش رشد کند و تصمیماش دگرگون شود.
بحث را خاتمه میدهیم، اگر سؤالاتی در این زمینه وجود داشت، روی آنها بحث خواهیم کرد.
خلاصه بحث ما این شد که یکی از اصول و روشهای اساسی تربیت به طور کلی و تربیت دینی به طور خاص، این است که جنبههای باطنی افراد را متحول کنیم؛ زیرا رفتارها ناشی از باطن هستند. رفتار آدمها از باطن و درونشان سرچشمه میگیرد. بنابراین، اگر رفتار دیگری میخواهیم، باید چه کار کنیم؟ باید به فکر تغییر آن باطن باشیم و در این باطن دو بعد اساسی وجود دارد؛ یعنی دو مسئله باطنی وجود دارد که ما باید به تحول آن بیندیشیم، یکی اندیشه و فکر و برداشت، و دیگری شوق و اراده است. در قسمت اول، باید تصور افراد را مرتب بپرسیم و ببینیم راجع به امور چگونه فکر میکنند. اگر دیدیم که معیوب هستند، باید شروع به تغییر دادن کنیم و اینجا کار ما یک مقدار راحتتر است؛ زیرا با توضیح، تبیین و شواهد، میتوانیم واقعاً یک فرد را متقاعد کنیم که تصورش غلط است و دومین بُعد، بُعد اراده و شوق است که این را مستقیماً نمیتوانیم دستکاری کنیم. یعنی به اندازه اندیشه، توانایی تغییر نداریم. اما شیوههای دیگری مثل ترغیبها یا به اصطلاح ترمز کردنها و همینطور اجازه دادن به اینکه اعمال کودکان بتواند به نتایجش ختم شود، وجود دارد و از این طریق، یک نوع بازبینی و تشدید یا تضعیف آن ارادهای که در پشت آن قضیه وجود داشت.
برای اینکه یک فعل ظاهری اتفاق بیفتد و نشئت گرفتن از باطن باشد، ما چقدر توانایی فرد، ظرفیت فرد ملاک است که ما بخواهیم حالا آن را هم سهیم بدانیم برای اینکه در ظاهرش یک امری اتفاق بیفتد؟ یعنی فقط با یک اراده و بینش، ما هر امری میتوانیم میسر کنیم؟ آیا ظرفیت فرد چقدر تأثیرگذار است در اینکه ما در ظاهرش تغییر ایجاد کنیم؟
مسلماً ظرفیت فرد مقابل ما مطرح است. یعنی مثلاً در دوران کودکی که بینشها ضعیفترند و حتی ارادهها هم ضعیفترند، دامنه کار ما کمتر است؛ البته نه اینکه صفر باشد، کمتر است. ولی در سنین بالاتر، در سن نوجوانی، این دامنه گستردهتر میشود. شما به لحاظ بینشی و اندیشهای خیلی بیشتر با یک نوجوان میتوانید صحبت کنید و همینطور قدرت تصمیمگیری در آنجا بیشتر شده؛ اراده به معنای واقعی ظهور کرده است. در دوران کودکی، ما اراده هنوز ناب نداریم. کودکان بیشتر با امیالشان زندگی میکنند و فکر میکنیم که این اراده است، در صورتی که این میل است و هرچه کودک سنش کمتر باشد، این میلها شدیدتر و قویتر هستند. ولی در اثر رشد به اصطلاح وجودی و شخصیتی فرد، کمکم چیزی به نام اراده ظهور میکند. در یک سنین خاصی که حالا تقریباً میشود گفت که در حدود نوجوانی این مسئله اتفاق میافتد. اما با این حال، اینطور نیست که ما بگوییم چون چنین است، پس ما دیگر نمیتوانیم در دوران کودکی از این تحولات باطنی صحبت کنیم؛ زیرا به هر حال اگر مثلاً اراده نیست، ولی میل هست، باز هم همین منطقی که ما گفتیم برای اینکه فرد بتواند به اصطلاح امیال خودش را به کنترل درآورد، همین مواجه شدن با نتیجه اعمال، در دوران کودکی هم صادق است.
مثلاً حتی یک کودک را میبینید که وقتی دستش به یک جسم داغ میخورد برای اولین بار، سوزش را وقتی احساس میکند، دستش را کنار میکشد. این یک مکانیزم طبیعی است؛ تقریباً به این دلیل که موجودات زنده از درد پرهیز میکنند. هرجا این درد را حس کنند، عقبنشینی میکنند و این خود در تنظیم میلها مؤثر است. بنابراین، حتی در دوران خردسالی یا اوان کودکی، ما میتوانیم از این روش استفاده کنیم که فرد محیطش را بشناسد، میلهایش را مهار کند و هر میلی که داشت، آن را بیفرجام نگذارد. اما اگر در اینجا باز هم ما حائل شویم بین فرد و آن نتیجه، دوباره آن میلها مهار نمیشوند و به صورت درونی هم با شدت باقی میمانند. فقط ما هستیم که اینجا همیشه مثل فرشته نجات فرا میرسیم و آن مشکل را مرتفع میکنیم، بدون اینکه کودک خودش متوجه شده باشد. پس آن شیوه دوم را میبینیم که در دوران کودکی هم صادق است.
مربیها در دبستان، از خدای ترساننده و جهنم استفاده میکنند، برای اینکه کودکان را بترسانند و به سمت مثلاً رفتارهای دینی بکشانند. این تصویرسازی اشتباهی است که ما انجام میدهیم و تصویر غلطی را ایجاد میکنیم
اما وقتی که کودک رشد کرد و بعد به اصطلاح توانست توانمندی بیشتری در بیان و زبان پیدا کند، اینجاست که اندیشه و برداشت در مفاهیم بسیار مهم میشود؛ چرا که تا زمانی که زبان به اندازه کافی در کودک رشد نکرده است، هنوز مفاهیم هم وجود ندارند و نمیتوان از شیوه نخست استفاده کرد. اما از آنجا که زبان در کودکان سریع رشد میکند، این است که ما در کلاسهای ابتدایی، کودک آنقدر واژگان دارد و مفاهیم را درم میکند که کمکم میتوانیم این شیوه را شروع کنیم و برداشتهای به اصطلاح غلط را تصحیح کنیم یا حداقل در ایجاد برداشتهای درست کمک کنیم.
مربیها در دبستان، از خدای ترساننده و جهنم استفاده میکنند، برای اینکه کودکان را بترسانند و به سمت مثلاً رفتارهای دینی بکشانند. این تصویرسازی اشتباهی است که ما انجام میدهیم و تصویر غلطی را ایجاد میکنیم. این باعث میشود هم خودمان در ایجاد تصویرهای مثبت حرکت کنیم و اگر تصویرهای مثبتی نبود و منفی ایجاد شد، باز آنها را تصحیح کنیم.
انتهای پیام